یونس اندر دهان ماهی شد
تقدیم به محسن امیر اصلانی
————————-
– یونس، یونس، بلند شو یونس
یونس چشمانش را به بی حالی گشود و دیوارهای قرمز و لغزنده ای که او را احاطه کرده بود نگریست و سپس با حرکتی ناگهانی به پهلو افتاد و سرش به زیر آب گندیده ای که در آن نشسته بود فرو رفت و باز بالا آمد.
– من کجایم؟ تو کی هستی؟ من کجایم؟
– تو توی شکم ماهی هستی.
یونس با حرکتی ناگهانی از جا پرید و داد زد: من نمیخوام اینجا باشم. پایش بروی زمین لغزنده زیر لغزید و به پشت در میان همان آب گندیده و ماهیان مرده ای که در آن شناور بودند افتاد.
– یونس
– حضرت یونس. به من باید بگوئی حضرت یونس.
– یعنی میخواهی بگوئی تو پیامبری؟
– مگر شک هم داشتی؟
– خوب، پس کتابت کو؟ همۀ پیامبران کتاب دارند.
یونس کمی فکر کرد و سپس گفت: خوب من حضرت هستم. حضرت لازم نیست کتاب داشته باشه.
– دستوراتت کو؟
– حضرت دستورات هم لازم نداره
– یونس، یونس، یونس
– حضرت یونس.
– یونس تا کی میخواهی به این حرفهای مسخره ادامه بدهی؟ ببین چه به روزت آمده. هنوز هم فکر میکنی خدا دوستت داره؟ این هم شد جا که تو رو فرستاد؟
– خدا منو فرستاد؟ اونها منو پرت کردند.
– خودت پریدی توی آب. اون هم برای دو تا ماهی.
– تو از کجا میدونی؟ اصلاَ تو کی هستی؟
– من فرشته سربلند جاودان، ملک طاووس هستم. تو مرا شیطان میخوانی.
یونس به ناگهان خود را عقب کشید: شیطان؟ دور شو. از من دور شو. من فریب نمیخورم.
– میبینی که در اینجائی که هستیم خیلی هم نمی توانم دور بشوم. اما تو راحت فریب میخوری. برای دو تا ماهی پریدی توی آب.
– اصلاَ نمیدونم چطوری اون ماهیها از توی سبد یک باره افتادند توی آب.
صورت گلگون شیطان سرخ تر شد و رویش را به سوی جداره دیگر شکم ماهی چرخاند تا نگاهش با یونس تلاقی نکند.
یونس نگاهش کرد و گوئی رازی را دریافته باشد گفت: تو؟ تو اون ماهیها را انداختی توی آب. کار تو بود. سپس مشتهایش را گره کرد و خواست که به سوی شیطان خیز بردارد اما این بار از پهلو افتاد در همان آب گندیده.
– آره، ماهیها را من انداختم. اما این خدا بود که به دلت انداخت برای دو تا ماهی کوچک بپری توی دریا.
– کوچک نبودند. هر کدام سه چهار سنگ بود.
– خوب سه چهار سنگ. تو باید اینقدر خسیس و مال پرست باشی که برای دو تا ماهی سه چهار سنگی بپری توی دریائی که پر از نهنگه؟ این خدا بود که تو را مال دوست کرد و به دلت انداخت که بپری توی آب.
– چرا باید همچه کاری بکنه؟ خدا منو دوست داره.
– خدا بجز خودش هیچکس را دوست ندارد. همۀ شما آدمها برایش حکم سرگرمی را دارید. الان هم نشسته است آن بالا و از این ابتکار جدیدش و کردن آدم توی شکم ماهی غرق لذت شده.
– اگر خدا میخواد عاقبت من این باشه من سر تسلیم فرود میارم.
شیطان به سوی او خم شد و گفت: یونس تا کی میخواهی به این خودخواهی ادامه بدهی؟ میدانی که مردن تو برای بعضی ها چقدر گران تمام میشود. به دوستت یعقوب فکر کن. به زنش ایلانا فکر کن.
سپس شیطان با لحنی کنایه آمیز گفت: تو که نمیخواهی چشمهای خوشگل ایلانا پر از اشک بشه.
– چشمهاش خیلی قشنگه. تو همه چیز رو میدونی. میدونم که میدونی.
– خوب من همه جا هستم، اما تو اولین کسی نیستی که با زن دوستش خوابیده.
– اون قبل از این بود که من حضرت بشم.
شیطان با لحنی تمسخر آمیز گفت: واقعاَ؟
– ایلانا از همون اول عاشق من بود اما چون یعقوب بیشتر پول داشت با او ازدواج کرد.
– میدانم.
یونس سرش را انداخت پائین: این مجازات منه. برو بگذار من مجازات بشم. این خواست خدا است.
– یونس بچه نشو. من اومدم اینجا که نجاتت بدم. ببین خدا چکارت کرد؟ اول تو رو عاشق زن بهترین دوستت کرد و بعد بین تو و ایلانا رابطه برقرار کرد تا تو همیشه از خودت شرمنده باشی و آخر سر هم فرستاده ات توی شکم ماهی. خدا خودش هم نمیداند که چه میخواهد. عاشق این است که ستایش شود و روز و شب اسمش را تکرار کنند تا مبادا فراموش شود و تا ابد در تنهائی خویش با خود حرف بزند. شماها را فقط درست کرده که اسباب بازی هایش باشید تا حوصله اش سر نرود. من همدرد انسانها هستم چون خدا میخواست مرا نیز به بازی بگیرد. من انقلابی زمین و هفت آسمانم. من نقشه های پلید خدا را بر آب میکنم و تو را نیز نجات میدهم. فقط فکر کن که چگونه قلب ایلانا با دیدن تو پر از شادی خواهد شد و چگونه چشمهایش دوباره خواهد درخشید.
– پس تو واقعاَ میخواهی مرا نجات بدهی.
– آشکارا. فقط باید قول بدهی که دست از این چرت و پرتهائی که میگوئی و دخالت در کار دیگران برداری. به تو مربوط نیست که چه کسی میخواهد گوساله طلائی در پستوی خانه اش نگاه دارد، چه کسی می خواهد در سبت آتش روشن کند، چه کسی گوشت خوک دوست دارد و یا چه کسی زیر تیغ ختنه نرفته. دست از فضولی در کار مردم و لعن و نفرین آنها بردار و سعی کن خودت را درست کنی. بیخود هم مردم را از خشم خدا نترسان. آن پیر خرفت خودش هم نمی داند که چه میکند. تا حال تو هیچ قاعده و انصافی در این دنیا دیده ای که نشانه عقل و انصاف خالقی دانا باشد؟
یونس به چهرۀ زیبا و نورانی ملک طاووس خیره شد. راست میگفت. حال که فکر میکرد میدید که در کار خدا هیچ قائده ای نبوده. همه بی انصافیهای جهان به کنار، چرا او نباید پولدار میشد تا ایلانا با او ازدواج کند و آنها مجبور به خیانت نشوند؟
شیطان دستش را به مهربانی بر سر یونس گذاشت: حال سه روز گذشته و اینک به ساحل نزدیک میشویم. آماده باش تا بیرون بروی و این نهنگ بیچاره هم که الان سه روز است دل درد گرفته نفسی به راحتی بکشد.
ناگاه دهان بزرگ نهنگ باز شد و نور درون شکمش را پر کرد. دهانش به روی ساحل بود و موجها ماسه ها را به درون دهانش میراندند. شیطان دست یونس را گرفت و کمکش کرد که برخیزد. آرام آرام با هم از شکم نهنگ خارج شدند و با خروجشان نهنگ غلطی زد و دوباره به آبی دریا فرو رفت. یونس برگشت تا از شیطان تشکر کند و شیطان دیگر نبود. نور آفتاب که گرمش میکرد و تلالو آن بر آب همان بهشتی بود که مردم نادان در جهان دیگر می یافتند. در میان دریا فواره ای از آب به سوی آسمان پر کشید و نهنگی بر سطح آب به پرواز در آمد تا دوباره خویش را در آب بیاندازد.
برای امتیاز دهی به این مطلب، لطفا وارد شوید: برای ورود کلیک کنید