مگر «سراوان» پاره تن ایران نیست؟ مگر رستم از سیستان نیست!؟
قدرت نوشتن ندارم. نمیتوانم جمله ای بنویسم که آغشته به رکیک ترین الفاظ نشود. چنان از شنیدن خبر مرگ بهنام محجوبی و دیدن عکس مادران داغدار در جلوی بیمارستانی که پیکر بی جان بهنام را به زور ماشین های پزشکی «زنده» مینامید، آزرده خاطر و ملول گشته ام که حتی یارای نوشتن آنچه را که در ذهنم میگذرد هم ندارم.
شاید سخت ترین کار جهان زیستن در غربت باشد. در این دو سالی که از ایران دور شدم هیچوقت تا به این حد احساس درماندگی نکرده بودم. حسی که این روزها دارم همانند حس نهالی است که از یک سرزمین گرمسیر ریشه هایش را جدا کرده اند و در یک گلخانه پلاستیکی به تبعید محکومش کردند.
ایران برای من همیشه آخرین حرف و آخرین سنگر بوده است اما براستی کدام ایران؟ کدام وطن؟ این گربه کریه اسلامی شده آیا وطن من است؟ وقتی خون انسان ایرانی ساکن کردستان و سیستان اینگونه بیرحمانه بر زمین تب زده ایران جاری میشود، آیا میشود هنوز هم به این جغرافیای غرقه در مصیبت و بدبختی افتخار کرد؟

در این چند وقت به قدری از دیدن مادران درمانده ایران ملول و مسخ گشته ام که همه چیز برایم غیرقابل تحمل شده است. اول از خودم بدم می آید که باید لاشه بویناک خویش را به زور مشتی آهن پاره و دکمه و باتری جابجا کنم. بعد از خودم از تمام آن اوباشی بدم می آید که به نام مبارزه با ظلم و استبداد، شقی ترین مردمان را بر این خاک «پوک» حاکم کردند!
و در آخر از عشق به ایران، به نفرت رسیده ام. نفرتی که اگر بخواهم توصیفش را بنویسم باید منتظر هزاران برچسب از پیش آماده باشم تا سخت پوستان بی تخم آریایی بر سینه ام بچسبانند!
تجزیه طلب
وطن فروش
براستی کدام وطن؟ وطنی که در این ۴۳ سال هست و نیست ما و خودش را به روسپیان ۵۷ تی باخته است، چه میراثی برای مردمانش باقی مانده است؟ افتخار به یک مشت کتیبه تاریخی و چند دیوان شعر، شده است سنگری برای ندیدن حقیقت؛ آری، ما منقرض شده ایم و نمیخواهیم قبول کنیم! ایران همان ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ پایان یافته است و این کابوسی که در این ۴۳ سال در جغرافیایی به نام ایران بر مردمان اسیرش روا گشته است، هر چه هست ربطی به ایران و ایرانی ندارد و انقلاب اسلامی و جمهوری جنایتش، قاتل «ایران» هستند.
مگر میشود کسی ایرانی باشد ومعنای هموطن و وطن را بداند وباز بر این ظلمی که میرود خاموش باشد! مگر میشود انسان باشی و از چهره مادران داغدار نشکنی؟ مگر میشود ایرانی باشی و پیکر سوخته سوختبران را ببینی و دم نزنی؟ مگر عده ای از شما مدام اعتصابات سراسری را به عنوان یک راه حل برای ساقط کردن این رژیم شقی معرفی نمیکردید؟ پس منتظر چه هستید؟ ایران با سیستان وکردستان و خوزستان و آذربایجان و فارس و … ایران است، اگر مرگ سیستان برای آذربایجان و تهران مهم نباشد، یعنی ایرانی وجود ندارد…
من هیچوقت اعتقاد نداشته ام که در سیستم خایمال پرور جمهوری اسلامی که صدها نهاد نظارتی در دل ادارات و کارخانه هایش وجود دارد، بشود «اعتصاب سراسری» را به جایی رساند اما آنها که این ادعا را دارند، بفرمایید، این شما و این پیگیری اعتصابات! دیگر چه بهانه ای بهتر از سوزاندن و خاکستر کردن سرزمین «رستم» دستان؟
حداقل این تیر مشقی را هم زودتر خالی کنید تا آنها که برایشان بازپس گرفتن ایران مهم است؛ بدانند، این حکومت جز با اسلحه و جنگ پارتیزانی و خون دادن، محال است تکان بخورد.
بادکنک های زیادی در طول این ۴۳ سال ترکیده اند؛ بادکنک های سبز و بادکن های فیروزه ای را سالها پیش حقیقت دوست نداشتنی سوراخ کرده است، اکنون زمان آن رسیده است که با سوراخ کردن بادکنک های «خوشگل» خارجی ، فضای دید برای زدن دشمن فراهم شود. هر ایرانی یک اسلحه!، و این حقیقت تلخ گر چه خریدار ندارد، اما تنها راه است!

برای امتیاز دهی به این مطلب، لطفا وارد شوید: برای ورود کلیک کنید