مجتهدی که نیازی به پمپ بنزین نداشت

من هرچه کتابهای آخوندها را بیشتر می خوانم از شدت بلاهت و پدرسوختگی اینها بیشتر شگفت زده میشوم.

داستانی را برایتان پیدا کردم  از کرامات حاج شخ حسنعلی نخودکی که بینظیر است. اگر من فیلمساز بودم حتما از روی این سناریو یک فیلم کمدی می ساختم. برویم سراغ بحث شیرین حاجی نخودکی که از کتاب ” داستانهای از مردان خدا” گرفته شده است:

من غالباً وقتی برای خواندن فاتحه سر قبر مرحوم حاج شیخ می رفتم مردی را می دیدم که با عشق و علاقه بر مزار حاج شیخ حسنعلی نشسته و بوسیله اسید ، اشک شمعهائی که روی قبر ریخته پاک می کند و سنگ قبر را می شوید و مدتها همانجا می نشیند مثل اینکه با روح حاج شیخ حسنعلی راز و نیاز می کند . حس تجسس مرا وا داشت روزی از او بپرسم شما با این مرحوم چه آشنائی داشته اید و آیا او را دیده اید ؟

گفت ای برادر مپرس ؛ من با او داستانی دور و دراز دارم این مردم او را نشناخته اند . او گفت : من راننده اتوبوس بودم . روزی از تهران می آمدم نزدیک قدمگاه دو نفر شیخ پیرمرد از من خواستند که آنها را سوار کنم . من گفتم آخوند سوار نمی کنم چون ممکن است ماشینم خراب شود .مسافرین به من گفتند : این حرفها چیست ، دو نفر پیرمرد در بیابان مانده اند آنها را سوار کن . من با اکراه بی ادبانه گفتم خوب بروید آن عقب ماشین بنشینید . سوار شدند . نزدیکیهای خواجه اباصلت ماشین خاموش شد . من به خیال آنکه گازوئیل نمی کشد ساعتی ماشین را دستکاری کردم درست نشد ، اوقاتم تلخ شد که چرا آخوند سوار کردم .ناگهان به ذهنم رسید که شاید گازوئیل تمام شده است مخزن سوخت را بررسی کردم دیدم ابداً گازوئیل ندارد ، خیلی ناراحت شدم .

یکی از آن دو شیخ پیرمرد از من پرسید : چرا حرکت نمی کنید ؟ گفتم مگر شما مکانیک هستید که سؤ ال می کنید ؟ با تغیّر به من گفت از تو می پرسم که چرا معطل شده ای ؟ گفتم : آشیخ گازوئیل ندارم . گفت : گازوئیل را کجا می ریزید ، من باک ماشین را به او نشان دادم .

کنار ماشین ایستاد مثل اینکه دعائی خواند و در باک دمید و به من گفت ماشین را روشن کنید !

من با تعجّب پشت ماشین نشستم ، روشن شد و آمدیم شهر و آن دو نفر رفتند . من فراموش کردم که ماشین گازوئیل ندارد ، به مسافرت رفتم وقتی متوجّه شدم با خود گفتم تا ماشین خاموش نشود گازوئیل نمی زنم . حدود شش ماه با آن ماشین به مسافرت می رفتم و احتیاج به گازوئیل نداشتم . در نتیجه استفاده فراوان کردم و این راز را به کسی نگفتم . زن گرفتم خانه ساختم ولی یک روز با خود گفتم باک ماشین را بررسی کنم ببینم آن شیخ چه کرده است . در باک را باز کردم دیدم گازوئیل ندارد و افسوس که از آن ساعت طبق معمول گازوئیل زدم .

چند سالی از ازدواج من گذشته بود ولی اولاد نداشتم . به من گفتند : شخصی در سمرقند هست به نام حاج شیخ حسنعلی دعای اولاد می دهد . من رفتم سمرقند ناگاه دیدم این همان کسی است که در بیابان سوار ماشین من شد و موضوع بنزین را بوجود آورد . دعای اولاد به من داد و مهربانی ها کرد و من امروز چند فرزند به دعای او دارم و نذر کرده ام تا زنذه هستم همه روزه بر مزار او بیایم و خدمت کنم و این عمل برای من خیرات و برکاتی در بر داشته است . والله اعلم

 

به اشتراک بگذارید:
0 0 رای
ارزیابی این پست
3 نظر
قدیمی ترین
تازه ترین پر رای ترین
بازخوردهای درون متنی
همه نظرها