مجتهدی که زن بیوه را صیغه کرد، امام حسین شفاعتش را کرد

در کتاب کلمه طیبه که در دوران ناصرالدین شاه نوشته شده داستانی را درباره ملا علی طهرانی نقل می کند که خلاصه اش این است:

این ملای بیسواد شبی در خواب می بیند که سیدی والا مقام به او می گوید بلند شو برو نجف ساکن بشو. او هم میرود و در آنجا شروع به طبابت می کند!

یکروز یک خانم سیده پولدار هندی را معاینه می کند. بعد از شش ماه این خانم عاشق او میشود و مثل یک کنیز از این آخوند پرستاری می کند.

در موقع مرگ این آخوند، یعنی در همان حالی که داشته جان به جان آفرین تسلیم میکرده این خانم سیده میرود حرم امام حسین و از جدش میخواهد مرگ شوهرش را به تعویق بیاندازد. دعایش مستجاب میشود و مثل فیلمهای هندی ناگهان یکنفر از داخل دیوار ظاهر میشود و عزرائیل را با ضربات کاراته از اتاق بیرون می کند و عمر حاج آقا طولانی میشود.

حالا برویم به متن اصلی داستان که بامزه تر نوشته شده:

عالم جليل و حبر نبيل، كه در عصرش براى او در تقوى و زهد نظير و عديل ديده نشده مرحوم حاج ملا على طهرانى مجاور نجف اشرف اعلى الله تعالى مقامه، كه در آخر ماه صفر سنه 1797 مرحوم شد خبر داد مرا شفاها، كه والد مرحومم (یعنی پدرم) حاج ميرزا جليل طيب (رحمه الله) كه سابقا ذكر از او شد هميشه میگفت: كه وجود من و وجود اولادم جمعيا از بركت آن علويه (خانم سیده شیعه) بود كه در كربلا منزل داشت.

پرسيدم سبب آن، چگونه بود، گفت: پيش از آن كه عيال اختيار كنم در طهران بودم شبى در خواب مردى را ديدم كه خوش صورت و شمايل بود و جامه سفيد در بر داشت، پس به من گفت: اگر قصد زيارت امام حسين (عليه‏السلام) دارى، پس تعجيل كن كه بعد از دو ماه ديگر راه مسدود می شود به نحوى كه مرغى پرواز نخواهد كرد و در خاطرم زيارت آن جناب بود، پس چون بيدار شدم مهياى زيارت مولاى خود شدم، پس به زيارتش مشرف شدم و تاريخ خواب را ضبط كردم، پس نگذشت از آن حدى كه معين كرده بود كه راه مسدود شد، پس دانستيم كه آن خواب راست و آن مرد در خبرى كه داد صادق بود و چون سيد العلماء المحققين مير سيد على صاحب رياض از من معالجات نيكو ديد و در طبابت نفوس مردم را به سوى من ترغيب میكرد، پس مدتى ماندم و مردم به من رجوع میكردند تا آن كه روزى در محكمه خود نشسته بودم ناگاه زنى داخل شد با خادمه (یعنی کلفت ). چون از مردم فارغ شدم و كسى نماند نزديك من آمد و دست خود را بيرون آورد ديدم نمانده در آن جز از استخوان و به جهت مرض آكله، چون آن را مشاهده كردم طبعم مشمئز شد و به او گفتم اين مرضى نيست كه بتوانم او را علاج كنم، پس آهى حسرتانه كشيد و بيرون رفت، دلم سوخت خادمه او را آواز دادم و پرسيدم اين زن كيست؟ گفت: صاحب بيگم از پدر و مادر علويه (یعنی شیعه) است و شوهرش علوى بود او را از هند آورد با مالى فراوان كه از اندازه بيرون برد و همه آن را صرف كرد براى ابى عبدالله و الان دستش خالى شده و مالى ندارد و به اين مرض مبتلا شده كه ديدى، پس به او گفتم: بگو بيايد تا معالجه كنم، پس آمد و شروع كردم در علاج او از فصد و حجامت و مسهلات و معاجين و تا شش ماه، پس از دستش و ساير بدنش كه به اين مرض مبتلا شده بود شروع كرد گوشت روئيدن و سال نشد كه مرض بالمره و تمام شد، چنانچه گويا هرگز نداشت، پس علويه پيوسته نزد من می آمد و چون مادر به فرزند مهربانى میكرد!!

تا آن كه مدتى گذشت، پس در خواب ديدم همان مردى را كه خبر داد كه راه بسته میشود و امر كرد مرا به تعجيل در زيارت ابى عبدالله كه میگفت اى فلانى، مهيا شو براى سفر آخرت كه نمانده از عمر تو مگر ده روز،

پس بيدار شدم از خواب ترسان و هراسان، پس گفتم لا حول و لا قوة الا بالله، انا لله و انا اليه راجعون و گفتم اين آخر ايام من از دنيا است، پس در آن روز مراتبى عارض شد سخت و شديد، تا آن كه بسترى شدم و علويه پرستارى میكرد مرا و آنچه حاجت داشتم انجام میداد تا آن كه روز دهم شد و احباى من در كنارم جمع شدند، پس در آن هنگام كه ايشان نظر میكردند به من و من نظر میكردم به ايشان كه ناگاه ديدم خود را كه منتقل شدم از عالمى به عالمى ديگر، از آنها كه در دور من بودند احدى را نمیديدم و من در آن عالم بودم كه ناگاه ديدم ديوار خانه شكافته شد و دو نفر از آنجا بيرون آمدند كه به غايت مهيب بودند، يكى از آن دو بالاى سر من نشست و ديگرى در زير پاى من و ايشان چيزى از بدن مرا مس نمیكردند، وليكن خود را چنان میديدم كه از عروق من چيزى متعلق و متصل است به ايشان به نحوى كه از وصف كردن آن عاجزم تا آن كه جان خود را چنين كردم كه به حنجره رسيده در اين حال باز ديوار شكافته شد و مردى بيرون آمد و به آن دو نفر گفت: او را بگذاريد، ايشان گفتند ما ماموريم، پس به ايشان گفت: به درستى كه حسين بن على (عليه‏السلام) شفاعت كرد نزد خداوند كه به دنيا رجوع كند، پس برخواستند و رفتند و من برگشتم و به عالم اول آن جماعت را كه در اطراف من بودند ديدم، كه تهيه اسباب مردن منند، پس چشم خود را باز كردم ايشان مسرور شدند و بشارت دادند كه ناگاه علويه داخل شد و گفت: بشارت باد شما را به شفاى فلان؛ زيرا كه جدم حسين (عليه‏السلام) شفاعت كرد نزد خداوند در شفاى او، گفتند: چگونه دانستى گفت: من رفتم نزد قبر جدم حسين (عليه‏السلام) پس تضرع كرد به سوى خداوند در شفاى اين مريض و به آن جناب در شفاعت نزد خداوند، پس خواب بر من مستولى شد در خواب جدم حسين (عليه السلام) را ديدم، پس گفتم: يا جداه از تو میخواهم شفاى فلان را فرمود فلان عمرش منقضى شده گفتم: اى آقاى من، من اين را نمی فهمم شفاى فلانى را میخواهم، پس فرمود: من خداوند را میخوانم، پس اگر حكمت را در اجابت ديد مستجاب خواهد فرمود؛ آنگاه دست‏هاى مبارك خود را به جانب آسمان بلند كرد و دعانمود، پس فرمود: بشارت باد تو را به درستى كه خداى تعالى دعاى مرا در شفاى فلانى مستجاب فرمود.

جناب حاجى (قدس سره) میفرمود عمر والد در آن وقت بيست و هفت يا هشت سال بود و روز وفات قريت به نود سال داشت و به من میگفت اى فرزند از براى علويات (سادات)شان و مقام بزرگى است و من و از ايشان عجايب ديدم و پاره از آن كرامات را نقل میكرد.
مولف گويد: خداوند به آن مرحوم پنج پسر بعد از آن مرض عطا فرمود از علماى مبرزين و سه از اطباى ماهرين يكى از ايشان مرحوم مرقوم بود كه آيتى از آيات خداوندى در زهد و تقوى و كرامت و حسن خلق و معاشرت و نمونه بود، از خلص اصحاب (عليه‏السلام) و كملين علماء گذشته در سفر و حضر مدتى با او مصاحبت كردم و اگر بخواهم صفات حميده و عبادت و رفتار و حالاتش را ذكر كنم از وضع كتاب بيرون خواهم رفت، حشره الله تعالى مع مواليه

به اشتراک بگذارید: