ماجرای ماری که یک آیه قرآن را فراموش کرده بود
روایت شده است که:
رسول خدا(ص) مریض شده بود، فاطمه زهرا(س) حسنین (یعنی امام حسن و امام حسین) را برداشته به عیادت آن جناب آمدند.
رسول خدا(ص)در خواب بود. حسنین(ع) هم پهلوی پیغمبر خوابیدند. فاطمه(س) هم به خانه خود برگشت! (نحوه بچه داری رو ببین!)
پیش از اینکه پیامبر از خواب بیدار شود حسنین(ع) بیدار شدند و مادر خود را ندیدند. پس به هوای مادر از منزل بیرون آمدند. شب بود و هوا ابری بود. رعد و برق از آسمان غرش می کرد. باران می آمد. هوا تاریک بود که نوری در پیش روی آنها ظاهر شد در آن نور و روشنایی رفتند تا به حدیقه بنی نجار رسیدند. (نام یک باغ در اطراف مدینه)
راه را گم کردند ندانستند از کدام طرف بروند. دست به گردن یکدیگر کردند و در گوشه ای خوابیدند.
پیامبر(ص) که از خواب بیدار شد به سراغ حسنین(ع) بیرون آمد. به منزل فاطمه رفت آنجا نبودند. پیامبر(ص) بیرون آمد. نوری از صورت پیامبر ساطع شد. حضرت در آن نور آمد وارد حدیقه بنی نجار شدند.
دید حسنین دست به گردن یکدیگر کرده و خوابیده اند و باران هم با شدت می بارید ولیکن یک قطره باران بر بدن آنها نمی رسید.
و یک مار بسیار بزرگی که دو بال داشت پهلوی آنها خوابیده با یک بال خود حسن(ع) را پوشانده و با یک بال دیگر حسین(ع) را پوشانده بود.
پیامبر(ص) تنحنح کرد (یعنی اهن کردن، همان صدایی که موقع مستراح رفتن از خود در می آورند). آن مار کناری رفت،
حضرت فرمود «ایتها الحیة من انت قالت انا رسول الجن الیک» یعنی آن مار گفت من فرستاده جنیان به سوی شما می باشم.
فرمود کدام طایفه؟
مار عرضکرد از جنیان نصیبین هستم که آیه ای از قرآن را فراموش کرده اند. مرا فرستاده اند به سوی شما که یاد بگیرم به اینجا که رسیدم هاتفی صدا زد (هاتف= صدای آسمانی) اینها نبیره های پیغمبر (یعنی توله های پیامبر) هستند از آنها محافظت کن، از آفات و بلیّات نگه دار. پس من از اینها محافظت کردم تا صحیح و سالم به شما تسلیم کردم آن مار آیه را تعلیم گرفت و رفت.
برای امتیاز دهی به این مطلب، لطفا وارد شوید: برای ورود کلیک کنید