شمسی خانوم کرونا گرفته

شمسی خانوم و شوهرش زندگی سختی داشتند. اکبر آقا یک وانت پیکان مدل 70 داشت که همیشه خدا خراب بود. یک روز صفحه کلاچ اش صدا میداد، روزی دیگردینام اش کار نمیکرد و استارت نمیخورد اما با همه این اوضاع، وسیله درآمد اکبرآقا و همسرش و چهارتا بچه قد و نیم قدشان بود.

اکبرآقا کله سحر از خانه بیرون میزد و سوار وانت بارمیشد و به امید خدا راهی میدان بار میشد. باید زودتر به آنجا میرسید و توی صف وانت ها قرار میگرفت و الا نصف روزش هدر میرفت و باری گیرش نمی آمد. البته گرفتاری وانتی ها فقط صف طولانی نبود، آنجا هم مثل همه جای مملکت خر تو خر بود و بساط بخور بخور و پارتی بازی و رشوه خواری پهن.

توی میدان بار یک دفتر و دستکی درست کرده بودند و اسمش را سندیکای اسلامی وانت بارها گذاشته بودند که سه تا حاج آقا ریشو با شکم های برآمده مسئول انجا بودند و در واقع آنجا شده بود نان دانی و محلی برای مفت خوری برای این سه نفر چون وانت باری های بدبخت برای اینکه توی صف قرار بگیرند باید از آنجا قبض میگرفتند و هربار مبلغی معادل ده الی بیست درصد کرایه را می پرداختند و در مقابل هیچ سرویس و خدماتی را دریافت نمیکردند. در واقع پول زور بود که اگر نمیدادند چرخ زندگی شان نمی چرخید.

شمسی خانوم هم توی خانه بساط آرایشگری راه انداخته بود. او کوتاه کردن مو و بند انداختن و ابرو درست کردن خانم ها را همینطوری بر اثر تجربه یادگرفته بود و کلاس ندیده بود. از انجا که شمسی خانم پروانه کار نداشت اما درعوض دستمزدش پایین بود و همین باعث شده بود خیلی از خانم های محله مشتری او شده بودند. البته کار شمسی خانم هم بی دردسر نبود. بارها اتفاق افتاده بود که ملیحه خانم، زن صاحبخانه، داد و بیداد راه می انداخت که

“این چه وضعیه؟ اینجا شده کاروانسرا، همینطور غریبه میاد و میره، فردا مردم برامون حرف درمیارن…”

شمسی خانوم بخاطر اینکه ملیحه خانوم را ساکت کند میگفت:

“ملی خانوم ! اعصاب خودت را خراب نکن بجای این حرفا بیا موهات را رنگ کنم، سیاهی هاش زده بیرون!”

ملیحه خانوم هم از خدا خواسته میرفت موهاش را مجانی طلایی میکرد تا شب پیش شوهرش دلبری کند. حسین آقا شوهرش عاشق زن های خارجی و موطلایی بود و هر وقت ملیحه خانوم را می دید موهایش را رنگ زده و شکل خارجی ها شده برایش یک لنگه النگوی طلا میخرید. بخاطر همین بود که دستهای ملیحه خانوم پر بود از النگو.

باوجودیکه شمسی خانوم و شوهرش به سختی کار میکردند ولی بیشتر درآمدشان فقط کفاف کرایه خانه را میداد و مقداری هم برای خورد و خوراک برای چهارتا بچه قد و نیم قد.

اما روزی مسیر زندگی شمسی خانوم عوض شد. صغرا خانوم که چند سالی از ایران به ترکیه رفته بود و بعد از آنجا پایش به کانادا رسیده بود و بعد از مدتی اقامت گرفته بود، برای دید و بازدید فامیل و آشنایان به ایران آمده و یکسری هم به آرایشگاه شمسی خانوم زد تا موهایش را مش کند.

صغرا خانوم اینقدر از زندگی راحت و خوب کانادا تعریف کرد که شمسی خانوم نه یک دل بلکه صد دل عاشق کانادا شد.

صغرا خانوم گفت: شمسی جون! تو با این هنر آرایشگری که بلدی اگر پات به کانادا برسه حسابی پولدار میشی. مخصوصا انجا دستمزدت را به دلار میدن! تصورش را بکن، یک رنگ مو بکنی 50 دلار میگیری یعنی بیشتر از ششصد هزار تومن!! نصفش را خرج میکنی و هرماه نصفش را میفرستی ایران. من به تو قول میدم کمتر از یکسال اینجا صاحب یک آپارتمان بالای شهر میشی.

شمسی خانوم که داشتن یک آپارتمان دو خوابه در تهران از آرزوهای دست نیافتنی اش بود، تصمیم گرفت هرجور شده اکبر آقا را راضی کند تا وانت بارش را بفروشد و راهی کانادا شوند.

اکبرآقا در ابتدا خیلی سعی کرد در مقابل حرفهای زنش مقاومت کند اما وقتی اصرار و التماس بچه ها را دید توی فکر رفت.

صغرا خانوم گفته بود ماشالله اکبرآقا دست فرمانش خوبه اگر پاش به کانادا برسه هزارتا شرکت برای استخدامش دعوا می کنند. اصلا اکبرآقا! می دانی حقوق یک راننده تریلی توی کانادا چقدره؟

اکبراقا گفت: نه

شمسی خانوم: صغرا خانوم میگفت خارجی ها رانندگی بلد نیستن. همه ماشین هاشون اتوماتیکه. ماشالله تو که بلدی موتور پیکان را وا کنی و ببندی بدون اینکه یک پیچ و مهره کم و زیاد بشه حتما تو رو می گذارند روی تخم چشماشون.

فرض بکن ماهی ده هزار دلار بگیری، نصفش را خرج می کنیم و نصفش را میفرستیم ایران. قول میدهم کمتر از یکسال می توانی یک کامیون بخری انرا بدهی دست یک شوفر برات کار کند و سر ماه پولش را بریزد توی حسابت.

خلاصه اکبرآقا قانع شد که دست شمسی خانوم و بچه هایش را بگیرد و هرطور شده به کانادا مهاجرت کنند. اما بقیه داستان و اینکه چگونه شمسی خانوم کرونا گرفت و زندگی شان از این رو به آن رو شد را در قسمت بعد بخوانید.

به اشتراک بگذارید: