سیاهکل، براندازی و آنچه مادرتان به شما نگفت! (قسمت دوم)
رژیس دبره Régis Debray فرانسوی یک دانش آموخته فلسفه بود (است) که با اندیشه های انقلابی به آمریکای لاتین رفته بود و در دهه شصت میلادی در دانشگاه هاوانا فلسفه تدریس میکرد. او در سال ۱۹۶۷ به همراه چه گوارا برای «انقلاب چریکی» به بولیوی رفت، جایی که او دستگیر و چه گوارا کشته شد. او در بولیوی به سی سال زندان محکوم شد، ولی بعد از سه سال با پا درمیانی فرانسوی ها آزاد شد.
در همان سال او کتاب «انقلاب در انقلاب؟» را نوشته بود، که همانطور که قبلا اشاره شد الگوی مسعود احمد زاده برای جزوه «مبارزه مسلحانه، هم استراتژی، هم تاکتیک!» قرار گرفت. موضوع این کتاب ظاهرا تطبیق تئوری های مارکسیسم- لنینیسم با شرایط ویژه کشورهای آمریکای لاتین بود، ولی آنچه او با ادبیات مارکسیستی نوشته بود در واقع فاتحه مارکسیسم به عنوان یک تئوری انقلابی بود! اگر من بخواهم با پرهیز از تمام لفاظیهای رایج در ادبیات مارکسیستی پیام دبره را صاف و ساده بیان کنم خلاصه اش این میشود: «تئوری های مارکسیستی ما در اروپا برای انقلاب در این کشورها به کار نمیآیند. پرولتاریای صنعتی به عنوان یک طبقه اجتماعی که ما در این کشورها نداریم، روستاییان این کشورها هم نمیتوانند همان نقش را به عهده بگیرند. گذشته از این رژیمهای این کشورها هم مخالفان را قتل عام میکنند. اگر نمی خواهیم تا «روز موعود» منتظر انقلاب بنشینیم باید یک گروه چریکی مصمم و سازمان یافته بدون اتکا (حداقل ابتدایی) به توده ها به زور اسلحه تغییر نظام را تحمیل کند!»
مارکسیستهای جوان و کم مطالعه ایرانی (شاید تحت تاثیر نام پرآوازه چه و خود دبره در آن دوران) اگرچه متوجه شده بودند که «یک چیزی اینجا با آموزه های مارکسیسم- لنینسیم جور در نمیآید»، ولی آن را حداکثر به خروج از «جزمگرایی» رایج در شوروی تفسیر کرده بودند. لازم به گفتن نیست که آنچه پیام دبره را برای آنها جذاب میکرد قرابتی بود که با شرایط کشورهای جهان سومی احساس میکردند.
از طرف دیگر مارکسیستهای آکادمیک اروپایی عمق پیام را کاملا درک کردند و نه تنها نظریه های دبره ، بلکه اصولا رویکرد کاسترو و بویژه چه گوارا را خروج از مارکسیسم قلمداد میکردند. محققین «بی طرف» حتی از این هم فراتر رفتند و رویکرد دبره را «پوچیسم» نامیدند! («پوچ» یک واژه آلمانی و معادل «کودتا» است.) این نقدها صحیح بودند، ولی نکته ای که منتقدین نگفتند این بود که تنها نمونه های موفق انقلاب «مارکسیستی» (نه فقط در کوبا یا آمریکای لاتین، بلکه در چین و حتی خود روسیه) در عمل همان کودتا بودند! برعکس آنچه «روبنا» بود تئوری های پر طمطراق و «علمی» مارکسیستی بودند.
بسیاری از هموطنان در عجبند که چرا بسیاری از چپهای سابق انقدر «خشونت گریز» شده اند، تا جایی که زنهار میدهند مبادا انقلاب (زودرس) شود! اگر اینها مبلغ سرمایه گذاری شرکتهای چند ملیتی هم شدند تعجب نکنید. چون (صرف نظر از همه انگیزه های دیگر) طبق کتابچه تئوری اینها اول باید کاپیتالیسم پا بگیرد تا طبقه پرولتاریای صنعتی بوجود بیاید. بعد هم باید همانها به یک سطح از رفاه برسند که فرای نیازهای اولیه برای بقا به «آگاهی طبقاتی» دست یابند. بعدش باید پرولتاریا در سندیکاها سازماندهی شود و یک «حزب پیشاهنگ» برای رهبری تشکیل بشود، آن موقع است که میشود دنبال انقلاب رفت! این رویکرد هنوز در هیچ جای دنیا به انقلاب مارکسیستی منجر نشده، در جوامعی هم که مراحل اولیه طی شده همان سندیکاها و احزاب کمونیست (به زبان خود رفقا) «رویزیونیست» شده اند، دیگر جدا ایده های انقلابی را دنبال نکرده اند و بعد هم به تدریج در کشاکش تناقضات رو به اضمحلال رفته اند.
در جمع بندی میتوان گفت اقبالی که دبره و به تبع او احمدزاده در بین آنهایی که به دنبال براندازی بودند پیدا کردند بیجا نبود: آنها این هوش را داشتند که فرای «عرف» موجود فکر کنند. ولی دستاورد آنهایک تئوری (مثلا «مبارزه مسلحانه») نبود که با تضمین جواب بدهد، بلکه اینکه متوجه شدند چه چیزی حتما جواب نمیدهد: تئوری های کلاسیک چپ!
برای امتیاز دهی به این مطلب، لطفا وارد شوید: برای ورود کلیک کنید