روزنه ای به تاریکی دهه شصت
بازجو پرسید: شیخ فضل الله نوری را کی کشت؟
من که چشم بند داشتم گفتم خاطرم نیست مثل اینکه توسط یک مجتهد محاکمه شد و اعدام گردید. ناگهان دیدم چنان سیلی محکمی به صورتم زد که نقش زمین شدم. دو سه سوال دیگر هم پرسید و بدنبال هر سوال یک سیلی محکم دیگر هم میزد. بازجوی قوی هیکل یک چوب نسبتا کلفت به قطر تقریبی دو انگشت به دستم نزدیک کرد و گفت این را لمس کن. گفت این را می بینی؟ این تازه شلاق شماره ۳ است. کاری کن که حداقل کارت با همین شلاق خاتمه یابد و به شماره۲ و ۱ نرسد.
دوباره حاجی پرسید: راجع به فضل الله برقعی چه میدانی؟
من که از شدت سیلی ها گیج شده بودم متعجبانه پرسیدم؟ فضل الله برقعی؟ من اصلا چنین اسمی به گوشم نخورده… من اصلا اینها را نمی شناسم!
حاجی آقا (احتمالا حسین شریعتمداری) منتظر پایان جمله من نشد و گفت: پفیوز حالا اینطور جواب می دهی؟
مرا روی یک تحت چوبی خواباندند، دستهایم را با زنجیر و طناب پلاستیکی به پایین تخت بستند و حاجی آقا به دستیارش فرمان داد بزن. او نیز بعد از گفتن بسم الله الرحمن الرحیم مشغول شد.
وضع من آنقدر دردناک بود که بعد از خوردن چند ضربه فریاد زدم: به والله من از چیزهایی که شما می گویید خبر ندارم ناگهان حاجی آقا با پرخاش پرسید: چی؟ نام الله را بزبان آوردی؟ به دستیارش گفت برو سراغ شلاق شماره ۲ که کلفت تر بود. سپس دو ضربه با شماره ۲ به پاهای من زدند که احساس کردم آخرین رمق هایم را از دست می دهم و بعنوان اخرین تلاش فریاد زدم: خواهش می کنم نزنید. شما هر اعترافی را که از من می خواهید بنویسید تا زیرش امضا کنم فقط نزنید… بعد دیگر نفهمیدم و بیهوش شدم.
وقتی بهوش آمدم از شدت درد فریاد زدم ای خدا نجاتم بده!
ناگهان شکنجه گر گفت : چی ؟ تو خدا را می شناسی؟ بگو ای ریگان ای بوش!
من که عقلم را از دست داده بودم فریاد میزدم: ای ریگان! ای بوش!
نمیدانم در آن لحظه حاجی آقا و دستیارش به من میخندیدند یا نه اما خودم بعدا در سلول بحال زار خویش گریستم
از خاطرات دکتر بهبهانی زندانی سیاسی در دوره رفسنجانی
برای امتیاز دهی به این مطلب، لطفا وارد شوید: برای ورود کلیک کنید