روایتی متفاوت از یک تجاوز

من در یک خانواده بهایی متولد شدم. از ۷ سالگی در کلاس هایی به نام «درس اخلاق » به ما تاریخ بهایی درس میدادند. از ظهور امام زمان (باب) و بهالله بگیرید تا شیوه شکنجه و کشته شدن شان. فکر کنید یک بچه هم باید شیوه کشته شدن حسین و علی را یاد بگیرد هم شیوه کشته شدن باب و قدوس و دیگر حواریون بهایی. هم باید وقایع جنگ های احد و خیبر را بداند هم وقایع جنگ های قلعه شیخ طبرسی و بدشت و نیریز. دیگر بگذریم از تاثیر مخرب این حجم از خشونت شنیداری در کودکی.

فقط این نبود! از جلساتی بنام ضیافت که هر ۱۹ روز بود تا جلساتی بنام «حیات بهایی» که شیوه و زندگی بهایی را به بهاییان آموزش میداد. مادرم با اینکه خودش بهایی بود اصلا دوست نداشت ما به این جلسات برویم. ۲ دلیل هم داشت. یکی اینکه میگفت اینها بچه هستند و چیزی از مذهب نمیدانند و دوم اینکه آنقدر در مدرسه درس و مشق دارند که باید تمرکزشان روی همان باشد.

اما جامعه بهایی ولکن نبود. همیشه افرادی که خودشان را اعضای «محفل» یا «هیئت» مینامیدند به خانه ما می آمدند تا مادرم را متقاعد کنند که ما به این جلسات و کلاس ها نیازمندیم. حتی یکبار وقتی مادرم ما را به جای جلسه «دعا» به پارکی که در نزدیکی خانه مان بود برده بود به آنجا آمدند تا به او بگویند که اشتباه میکند. اما مادرم گوشش بدهکار نبود. حتی وقتی روزهای فوت باب یا بهاالله میرسید میگفتند به مدرسه بروید و بگویید این روزها روز سوگواری بهاییان است و کار کردن برای ما حرام. اینطور آنها را با دین بهایی هم آشنا میکنید.

اما مادرم اهمیت نمیداد و در جواب به آنها میگفت به اندازه کافی کلی از وقتم برای زدودن اسلام و خرافاتی که در مدارس به خوردشان میدهند مصرف میشود و دیگر نمیخواهم خودخواسته عقاید دیگری به آنها اضافه کنم. خودشان بزرگ میشوند و انتخاب میکنند. اما مادرم در این نبرد تنها بود در حالیکه جامعه بهایی و آموزش و پرورش جمهوری اسلامی زیاد و قوی بودند. فکرش را بکنید مدارس اسلامی از یکطرف به ما میگفتند امام زمان ظهور نکرده و دیگر ادیان در جهل و نادانی به سر میبرند ولی در کلاسهای بهایی میگفتند امام زمان ظهور کرده و دیگران نمیفهمند و در تاریکی به سر میبرند.

خلاصه ماجرا این شد که خانواده ام از ایران مهاجرت کردند و ما را از شر این دو فرقه اسلام و بهائیت که خیلی سازمانی و با دقت سعی در شستشوی مغزی انسان را دارند نجات دادند. چند سال بعد در آمریکای آزاد رسما از دین بهایی خارج شدم و از اینکه این مذهب لعنتی را که مانند هشت پا به من چسبیده بود از خودم جدا کردم بسیار خوشحالم.

قصه خودم را نوشتم تا بگم تجاوز فقط جنسی نیست. وقتی می بینم بچه ای بدون اینکه بداند مذهب چیست از آن پیروی میکند حس میکنم مغز و روح اش بدون اینکه خودش بداند مورد تجاوز پدر، مادر و جامعه اش قرار گرفته.

به اشتراک بگذارید: