داستان کرونا گرفتن شمسی خانوم
در قسمت قبل گفتیم که شمسی خانوم اینا تصمیم گرفتند به کانادا مهاجرت کنند. آنها با راهنمایی صغری خانم تصمیم گرفتند زمانی که از ایران خارج شدند مسیحی بشوند تا کیس شان در دادگاه مهاجرت کانادا شانس بیشتری داشته باشد. خانواده شمسی خانوم اینا هریک سعی کردند معلومات عمومی شان را نسبت به عیسی و موسی و مریم و روح القدس افزایش بدهند و چند تا گردنبند صلیبی شکل گنده هم خریدند و به گردن خود انداختند و حسابی تبدیل شدند به یک مسیحی دوآتشه.
آنها همینکه از پله های هواپیما پایین می آمدند از کارکنان فرودگاه می پرسیدند این نزدیکی ها کلیسا هست؟ میخواهیم برویم برای حضرت عیسی یه خورده گریه کنیم!
اکبرآقا صدبار گوش پسر شیطونش را می کشید و میگفت: وروجک! حواست باشه برق قطع و وصل شد صلوات نفرستی ها! همش بگو یا ضامن آهو عیسی جان!
روزهای اولی که به تورنتو رسیده بودند، اکبرآقا رفت توی کلاس آموزش زبان که از طرف کلیسا برای مهاجرین تشکیل شده بود. اما شمسی خانوم نیازی به یادگیری زبان نداشت چون قرار بود توی خانه آرایشگاه راه اندازی کند. مشتری ها هم الحمدلله همه شان ایرانی و فارسی زبان بودند.
اکبرآقا پنج شش ماهی رفت کلاس زبان ولی حوصله اش سر رفت و دلش میخواست برود کار کند و پول دربیاورد اما برخلاف همه حرفهایی که توی ایران زده میشد خبری از کار و استخدام نبود. بنابر این اکبراقا هم تصمیم گرفت در خانه بنشیند و به بیزینس شمسی خانوم کمک کند.
اکبرآقا چون شش ماه انگلیسی خوانده بود قرار شد تلفن ها را جواب دهد و برای مشتری های شمسی خانوم وقت تنظیم کند. مثلا یک نمونه از مکالمات بین مشتری و اکبرآقا اینچنین بود:
الو! کن آی بوک ان اپوینتمنت، پلیز!
یس، آر یو ایرانین؟
اوه بله، ببخشید شماره تون رو توی سوپری ایرانی ها دیدم. ببخشید شما آرایش می کنید؟
نه من وقت تنظیم می کنم. خانمم آرایش می کند.
خب، فردا ساعت 10 وقت دارند؟
بله، کارتون چی هست؟ مش؟ ابرو؟ کوتاه کردن مو؟ بند صورت؟ چی؟
فقط بند صورت
20 دلار نقد
باشه آدرس بدید خدمت میرسم
مدتی اینطوری گذشت و شمسی خانوم هوس کرد برای دیدن فامیل و قوم و خویشان دور و نزدیک ، سفری به ایران داشته باشد. توی این مدت اکبرآقا در خانه ماند تا جواب تلفن مشتری ها را بدهد و آنها را مطمئن کند که شمسی جون دو هفته دیگه برمیگردد. اینجوری مشتریها را نگه میداشتند.
شمسی خانوم یک بلیط گرفت و تنهایی به ایران رفت. روزهای اول خیلی بهش خوش گذشت چون مرتب منزل این خاله و آن عمو میهمان بود و همه دور هم جمع بودند و شمسی خانم از خوبی های زندگی درکانادا برایشان میگفت اما از اینکه مسیحی شده اند کلامی به زبان نمی آورد چون اصلا به مصلحت نبود.
روزهای آخر مسافرت شمسی خانوم توی تهران بود که عمه اختر با دخترهایش شمسی خانم را دعوت کردند که برای زیارت حضرت معصومه به قم بروند و در راه بازگشت سوهان هم بخرند تا بعنوان سوغاتی به تورنتو برده شود. شمسی خانوم هم بخاطر سوهان قبول کرد و توی دلش میگفت حضرت معصومه با حضرت مریم فرقی ندارند. اینها هردو معصوم بودند. من به نیت زیارت حضرت مریم به قم میروم.
چشم تان روز بد نبیند، شمس خانوم وارد حرم شد و زیارت کرد و کلی اشک ریخت و همه اعضا و جوارح بدنش را هم به ضریح مالید. بی خبر از اینکه ویروس کرونا در قم گسترش پیدا کرده و او نیز مثل بسیاری از زائران به این مرض مبتلا شده بود اما آئار بیماری را تا زمانی که به تورنتو رسید هنوز ظاهر نشده بود.
شمسی خانم همان شب اول که به تورنتو رسید اکبرآقا را هم به سلامتی کرونایی کرد!
حالا که تست کرونا داده اند و نتیجه اش مثبت شده، این خانواده در خانه خودشان قرنطینه هستند و روزی سه بار از طرف وزارت بهداری یک تیم مجهز می آیند و از این خانواده مراقبت پزشکی می کنند. ضمنا برایشان کارهای مختلف از نظافت منزل بگیر تا انجام خریدهای مورد نیاز خورد و خوراک و غیره را نیز مفت و مجانی انجام میدهند. درواقع این روزهای خوش را شمسی خانم توی خواب هم نمیدید که نوکر و کلفت در منزل گوش بفرمان او و اکبرآقا باشند. نزدیک ظهر که میشه به انها میگه:
“ما بغیر از چلوکباب چیزی نمی توانیم بخوریم. بروید از فلان رستوران چند پورس کباب بگیر و سه راهتان به فلان مغازه ایرانی برو دو تا بطری دوغ گازدار هم بگیر. بعد دو تا سنگک کنجد دار هم بگیر. حواس تان باشه برشته باشند.”
برای امتیاز دهی به این مطلب، لطفا وارد شوید: برای ورود کلیک کنید