داستان کاروان اسلام(2)- صادق هدایت
زنده یاد صادق هدایت روشنفکری بود بسیار جلوتر از زمانه خویش. او بدرستی خطر نفوذ آخوندها را فهمیده بود و برخلاف روشنفکرنماهای آن دوره که هم عرق میخوردند و هم از آخوندها تجلیل میکردند، جماعت متحجر آخوندها را خطری برای ایران و جهان میدانست.
داستانی که او در کتاب کاروان اسلام نوشته حاکی از شناخت عمیق او از جهان بینی آخوندهای شیعه دارد. اینک برویم به بقیه مکالمات بین چند آخوند که در قطار هستند و به سمت برلین در حرکتند:
آقای تاج: «من همه جانم آلوده است، عبايم نجس شده. به محض ورود به برلین استحمام خواهم کرد.
عندليب: «راستی آقای تاج، ديشب با من چکار داشتيد؟ من از خجالت آب شدم، گمان کردم از کفارند می خواهند اسم بد روی ما بگذارند.
تاج: «ديشب خواب والده احمد را می ديدم. در عمرم اين اولين بار است که يک هفته بدون زن هستم. حقيقة ما جهاد اکبر می کنيم، خودمان را فدايی دين مبين کرده ايم، در راه اسلام انتحار کرديم و شهيد شديم! آقای جرجيس، اين مطالب را برای مجله المنجلاب يادداشت بکنيد: من اگر مُردم مرا در ال ضياء در شهر الباريس دفن بکنيد و اسم مزارم را «امامزاده ال تاج» بگذاريد تا زيارتگاه مسلمين بشود. راستی چه اجری در آن دنيا خواهيم داشت تا بتواند جبران اين همه صدمات و زحمات ما را بکند؟! من گمان می کنم برای رفع خستگی و دفع مضرت مسافرت بد نباشد که عندالورود هر کدام نفری سه تا زن صيغه بکنيم.
عندليب: «من ديشب خواب ديدم يک سيد جليل القدر نورانی مثل مورد [مُرد نام يک درختچه است] سبز: زيرجامه سبز، زيرشلواری سبز، کيسه توتون سبز، گيوه سبز، شارب سبز با دستکش سبز مبارکش دستم را گرفت و برد در باغی که پر بود از وحوش و طيور از چرنده و پرنده و خزنده و دونده.
از خواب که پريدم بوی عطر و عبير مرا بيهوش کرد.
تاج: عجيب، عجيب! همين که رسيديم من به کتاب تعبير خواب دانيال نبی و يا تعبيرنامه حضرت يوسف رجوع خواهم کرد.
در اين وقت آقای سکان الشريعه وارد شد و گفت: «اينجا که ديگر عربستان نيست. ما خودمان را که نبايد گول بزنيم. شماها از بس که وسواس به خرج داديد، نگذاشتيد يک شکم سير غذا بخوريم. من سه قوطی از اين گوشتهايی دارم که در جعبه حلبی است. از قراری که شنيدم مسلمانان آنها را پر می کنند.
سنّت: «احتياط احوط است. من که لب نخواهم زد. اگر يک قطره شراب در دريا بيفتد، بعد از آن دريا را به خاک پر کنند به طوری که تپه ای به جای آن دريا بشود و بر سر آن تپه علف برويد و گلّه گوسفندی از آن تپه بگذرد و از آن علف بچرد، من از گوشت آن گوسفندها نمی خورم.
عندليب: «غصه اش را نخوريد. عوضش وارد شهر اللبراللين که شديم يک ديگ بزرگ آش شله قلمکار بار میگذاريم و همه شکم هايمان را از عزا در می آوريم.
در اين وقت دورنمای شهر نمايان شد. بناهای بلند، باغهای سبز، واگنهای برقی که در آمد و شد بودند و مردم شهر ازآنجا ديده می شدند. در ايستگاه راه آهن مسافران به جنبش افتادند. هر کس چمدان خودش را سرکشی می کرد. دسته ای پياده و گروهی سوار می شدند. بالاخره جمعيت بعثة الاسلاميه پس از پرداخت مبلغ هنگفتی به عنوان جريمه برای شکستن سه شيشه از ترن و طبخ در کوپه آن و سوزانيدن نيمکت و غيره در ايستگاه «فريدريش اشتراسه» پياده شدند. بعد چهار صندوق نعلين و لولهنگ را هم با پرداخت گمرک گزاف تحويل گرفتيم.
پس از آن، صورت مهمانخانه های برلين را برای آقای تاج قرائت کردند و ايشان از ميان آنها «هتل هِرمِس» را انتخاب کردند چون اسم هرامس الهرامسه را در کتاب «زندقة العتيقه» خوانده بودند و از اين قرار نزديکتر به عبرانيون و اعراب بود. من هم برای اينکه در جريان گزارش آقايان باشم ناچار در همان مهمانخانه اتاق گرفتم.
آقای سکان الشريعه ورقه اعتبار را به امضای آقايان تاج و عندليب رسانيد تا از بانک برای مدت اقامت در برلين مقداری از وجه آن را بگيرند. آقای تاج به وسيله مترجم ازصاحب مهمانخانه پرسيد که آيا زمين اين مهمانخانه غصبی است يا نه. بعد از آنکه اطمينان حاصل کرد، فرمان داد برايش حمام حاضر کنند. در ضمن خطاب به جمعيت بعثة الاسلاميه کرده تذکر دادند که چون ما مظهر اسلام هستيم بايد طوری رفتار کنيم که سرمشق کفار بشويم به اين معنی که به هيچوجه به آب مهمانخانه دست نزنيم و برای استعمال خوراک، وضو و شستشو فقط از آب رودخانه که نزديک مهمانخانه بود به کار ببريم. اگرچه فضولات و مزبله شهر در آن ريخته می شد اما چون روان بود شرعاً پاک خواهد بود.
آقای تاج با آقای سنّت که در فنّ دلّاکی بی نظير بود، به حمام رفتند. هر کدام ازآقايان اتاقی گرفته به سليقه خودشان درست کردند. يعنی فرش و تختخواب را جمع کرده گوشه اتاق گذاشتند و به جای آن يک تکه زيلو يا گليم انداختند و يک جا نماز و يک لولهنگ هم رويش گذاشتند.
نيم ساعت نگذشت که در مهمانخانه غوغای غريبی بر پا شد. رييس مهمانخانه بسرزنان ما را خبر کرد که از وقتی که آقای تاج حمام رفته، آب حمام از طبقه سوم به دوم و از دوم به اول سرايت کرده بطوری که همه مشتری هايش شکايت کرده اند. ما دسته جمعی رفتيم و در حمام را باز کرديم. آقای تاج با ريش و سر و ناخن حنا بسته روی زمين حمام نشسته بود و آقای سنّت او را مشت و مال می داد. در صورتی که از سر شکسته شير آب لگن پر شده بود و بيرون میريخت. آقای تاج اول پرخاش کرد که چرا چشم يکی از کفار به تن پشم آلود ايشان افتاده و بعد خطاب کردند: نقص حمامهای کفار را مشاهده بکنيد که تا چه اندازه است! سربينه ندارد و به تحقيق، آب آن کُر نيست. من همه جانم نجس اندر نجس شده است.
بعد از آنکه آقای تاج با حال زار از حمام بيرون آمد، صاحب مهمانخانه صورت هشتصد مارک جهت خسارت وارد به حمام را آورد. آقای تاج از اين قضيه برآشفتند و خيلی اوقاتشان تلخ شد. بخصوص که آقای سکان الشريعه از وقتی که رفته بود، پول را نياورده بود و از قراری که شهرت داشت يک نفر او را با لباس فرنگی درسلمانی ديده بود که ريشش را تراشيده بعد هم با همان پيرزن لهستانی که در راه آهن بود در چند قهوه خانه شهر ديده شده بودند.
آقای تاج فرمودند: «اگر از ميان ما کسی خيانت بکند، نه تنها از طرف بليس [پليس] دستگير و تعقيب می شود، نه تنها در آن دنيا روسياه جهنمی و محشور شمر ذی الجوشن و همنشين عمر بن خطّاب خواهد بود، بلکه تمام ملل اسلامی ازجبال هندوکش گرفته تا اقصی بلاد جابلقا و جابلسا و زنگبار و حبشه که بيش از چهارصد مليان گوينده لا اله الا االله هستند او را گرفته به دار می آويزند.
آقايان بعثة الاسلامی (کاروان اسلام) ناچار از همان انبان پنير گنديده و نان خشک و پياز که با خودشان از بلاد اسلامی آورده بودند، ناهار خوردند. من از رستوران من از رستوران که برگشتم، يک روزنامه خريدم. بالای روزنامه به خط درشت نوشته بود:
“ورود مهمانان گرامی – يک دسته از آرتيستهای پولدار مشرق زمين امروز وارد برلين خواهند شد”
داخل مهمانخانه که شدم هر کدام از آقايانِ مبلّغين از ديگری می پرسيد که درولايت غربت چه به روزشان خواهد آمد. در شهر کسی را نمی شناختند که بتواند به آنها کمک بکند تا از بلاد اسلامی وجوهات برسد. آقای تاج فرمودند: «من گمان نمی کردم که آقای سکان الشريعه مؤلف کتاب «زبدة النجاسات» که با وجود صِغَر سنّ از علوم معلوم و مجهول بهره ای کافی دارد و مدت ده سال از عمر شريفش را در بلاد کفار به مباحثه و مجادله گذرانيده چنين حرکت ناشايستی از ايشان سر بزند.
ممکن است کفار بلايی به سر او آورده باشند. در اين صورت حکم جهاد صادر می کنيم و يا محتمل است که آن ضعيفه کافره را برده تبليغ به دين حنيف بکند.
عندليب الاسلام: «من سرم درد می کند. عقيده مندم که سماور حلبی را برداريم و برويم در شهر جای با صفايی را پيدا بکنيم و يک پياله چايی دم بکنيم و بخوريم، در ضمن شهر را هم سياحت کرده باشيم.
پيشنهاد آقای عندليب به اکثريت آراء قبول شد. ولی آقای تاج صلاح دانستند که در مهمانخانه کشيک اشياء شان را بکشند (یعنی مواظب اثاثیه شان باشند) تا کفار به آن دست نزنند. همين که سه نفری از مهمانخانه بيرون رفتيم، گروه انبوهی به تماشای ما آمدند و در«فريدريش اشتراسه» و «اونتر دِن ليندِن» بر عده آنها افزوده شد بطوری که ما فرصت چايی دم کردن را نکرديم.
دخترها با سينه و بازوی لخت جلو ما می آمدند، لبخند می زدند. آقای عندليب عبا را روی عمامه شان کشيدند، چشمهايشان را می بستند و استغفار می فرستادند.
درين بين دو نفر که به کلاهشان نشان داشت با يک مترجم پيش آقای عندليب آمدند اجازه خواستند و مترجم گفت: «ما خيلی مفتخر و سرافرازيم که دسته ای از هنرمندان مشهور شرقی به ديدن پايتخت ما آمده اند. لذا ما موقع را مغتنم شمرده مقدم آنها را تبريک می گوييم. چنانکه مسبوق هستيد کمپانی فيلمبرداری «اوفا» که از بزرگترين کارخانه های دنياست در نظر دارد فيلم «امير ارسلان» و «حسين کُرد» و «سيرة عنتر» را بردارد. از اين رو، رييس کمپانی ورود مهمانان عزيز را غنيمت شمرده از آقايان خواهشمند است دعوتش را اجابت نموده و در فيلمهای نامبرده شرکت بکنند. برای انجام مراسم قرارداد و ملاقات همکاران عزيزش رييس کمپانی فردا ساعت ده در دفتر خود منتظراست.
اقای سنّت: «آقای مترجم! مخصوصاً به رييس خودتان بگوييد که من در بازی يدِ طولايی دارم و در تعزيه ها رول نعش را بازی می کردم. وقتی که روی لنگه در خوابيده بودم و مرا دور می گرداندند، هفت قرآن در ميان، همه گمان می کردند که من مرده ام.
آقای عندليب: «چه می گويد؟ آيا از کفار می خواهند به دين حنيف اسلام مشرّف بشوند؟
مترجم: «خير قربان! کمپانی «اوفا» از شما دعوت کرده.
عندليب: «گمان می کنم مجلس ختم است يا کسی مُرده.
مترجم: «چون فرمايشان سرکار در لفافه است و درست نمی فهميم، بهتر اينست که فردا در مهمانخانه شرفياب بشويم.
همين که آنها رفتند، چند قدم دورتر نماينده سيرک معروف برلين «سيرکوس بوش» ما را جلوبر کرد. ولی چون مترجم نداشت نتوانست مطالب خودش را حالی آقايان بکند. او هم آدرس مهمانخانه را گرفت و رفت تا فردا داخل مذاکره بشود.
چند نفر از عکاسهای معروف به حالتهای گوناگون از ما عکس برداشتند. از طرف ديگر دسته زيادی زن و مرد دور ما را گرفته بود و کارت پستال خودمان را می دادند تا زيرش به رسم يادگار امضاء بکنيم. اما به واسطه ندانستن زبان، بيشتر اسباب حيرت طرفين می شد. درين ميان آقای سنّت موقع را برای لاس زدن با دختران غنيمت دانست واز سه تا صيغه موعود دو تايش را انتخاب کرد.
برای امتیاز دهی به این مطلب، لطفا وارد شوید: برای ورود کلیک کنید