داستان کاروان اسلام (3)- صادق هدایت
ادامه داستان: گروهی از روحانیون متحجر به اروپا میروند تا کفار آنجا را مسلمان کنند. آنها به برلین میرسند و در انجا مستقر میشوند. نویسنده داستان که با آنها همراه بوده از آنها جدا میشود و به پاریس محل اقامت خود برمیگردد. چند سالی می گذرد تا آنکه شبی از شبها وقتی به یک کافه مشروب خوری می رود برخی از اعضای کاروان اسلام را می بیند که البته کلی شکل و قیافه و ظاهرشان عوض شده بود. اینک نویسنده داستان توی کافه نشسته و با یکی از آن نخاله ها صحبت می کند:
از یکی از آنها پرسیدم: خوب، آخرش کسی را مسلمان کرديد؟
سنّت خنديد: چرا! يک نفر را! و از آن سرونه به بعد من پشت دستم را داغ کردم که ديگر از اين ناپرهيزيها نکنم.
– چطور؟
– روزی که راه افتاديم، هيچکدام از ما به قدر من فکر کار خودش نبود. چون مرا آورده بودند که کفار را ختنه بکنم. من کلمه گنجشک را به سه زبان ياد گرفتم: به روسی «وارابی»، به آلمانی «اشپرلينگ»، به فرانسه «موانو».
می دانيد چرا؟ چون در موقع ختنه بايد گفت: «گنجشک پريد» که تا بچه متوجه گنجشک می شود پوست را ببُرند. ببينيد من تا کجايش را خوانده بودم! خوب لغت «پريد» را ديگر لازم نداشتم ياد بگيرم. با دست اشاره می کردم يا می گفتم: «پَر!» اما از شما چه پنهان که اين سه لغت هيچکدام به درد نخورد.
– چطور؟
– يک روز آقای تاج به طمع آنکه دوباره موقوفات را زنده بکند، پايش را توی يک کفش کرد که هر طور شده بايد يک نفر از کفار را مسلمان بکنيم و دسته جمعی با او عکس برداريم و به بلاد اسلامی بفرستيم. پارسال بود. زير پل رودخانه سن يک نفر گدا گير
آورديم. به او دو هزار فرانک وعده داديم تا بگذارد ختنه اش بکنيم. اولش می ترسيد. بالاخره راضی شد. از شما چه پنهان، هر چه معلوماتم را به رُخَش کشيدم و به سه زبان گنجشک را برايش گفتم حاليش نشد چون اصلاً ايتاليايی بود. بعد هم رفت شکايت کرد که مرا از توالد و تناسل انداخته اند. محکوم شديم و هر چه پول برايمان باقی مانده بود روی ختنه سوران اوگذاشتيم!
– رفقايت چه می کنند؟
– ژان، نه، عندليب الاسلام يادتان هست در برلين چشمش که به زنها می افتاد به هم می گذاشت و استغفار میفرستاد و ما زير بازويش را می گرفتيم و کورمال راه می رفت؟ خوب، اينجا دلّالی می کند. دلّالِ محبت است و گاهی هم دست چربش را به سر کچل ما میکشد. کار و بارش بد نيست. پريروز خنديد و گفت: ما هم قسمتمان دلّالی بود. درسامره که بوديم صيغه بيست و چهار ساعته می کرديم، اينجا صيغه نيم ساعته برای مردم می کنيم. آن بيست و سه ساعت و نيم ديگرش هم برای اينست که دراينجا به وقت بيشتر اهميت می دهند تا در بلاد اسلامی.
– شوخی می کنی؟
– خدا پدرت را بيامرزد! مگر يادت رفته من می گفتم اگر يک قطره شراب دردريا بيفتد، بعد دريا را به خاک پر کنند به طوری که تپه ای به جای آن بشود و به سر آن تپه علف برويد و گلّه گوسفندی از آن علف بچرد، من از گوشت هيچيک از آن گوسفندان نمی خورم؟ اما حالا! (اشاره به گيلاس مشروب کرد).
– اين آقای عندليب اسلام بود که می گفت اگر نرقصم شب خوابم نمی برد؟
– نه، اين آقای تاج بود. يادتان هست چه عربی بلغور می کرد؟ همه اش می گفت الخمر و الميسر. پارسال پول خوبی از جمعيت مسلمين بالا کشيد. همه اش قمار کرد. حالا خودش را راضی کرده که بازی ديگران را تماشا بکند. در «فانتازيو» مستخدم ميز قمار است. تابستان به «کازينو دوويل» می رود. کارش اينست که نمره ها را می خواند و پولها را با کفگيرک جلو می کشد. يک زن فرنگی هم گرفته. اگر سر غذايش گوشت خوک نباشد قهر می کند.
– شما چطور به پاريس آمديد؟ پول از کجا آورديد؟
– به! آقاِ مخبرِ محترمِ مجچله المنجلاب، پس شما از کجا خبر داريد؟ مگر نمی دانی ما دعوت رييس باغ «سوئوگارتن» را پذيرفتيم؟ چون دستمان از همه جا کوتاه شده بود و به هيچ عرب و عجمی بند نبود، دو سه ماهی نانمان توی روغن بود. يک دستگاه عمارت به ما دادند. نه، يک قصر بود. با روزی ٢٥ مارک به هرکداممان. به اضافه خوراک و پوشاک. در باغ از همه جور جانورهای روی زمين که خيالش را بکنيد، ازچرنده و پرنده و خزنده بود. شبها آقای تاج دعا می خواند و به در و ديوار فوت می کرد که مبادا اين جانوران بيايند ما را بخورند. روز اول که ببر را ديد غش کرد.
– «اقای تاج مگر به جرم کشيدن ترياک حبس نبود؟»
رييس باغ وحش حبس او را خريد و التزام داد که ديگر ترياک نکشد. او را هم آوردند پيش ما. جای شما خالی، خيلی خوش گذشت. دخترها مثل پنجه آفتاب می آمدند به تماشای ما. من دو تا از آنها را بلند کردم. کارمان هم اين بود که زن و مرد می شديم، صيغه می کرديم، طلاق می داديم، روضه می خوانديم، مردم هم می خنديدند، برايمان دست می زدند. در روزنامه ها عکس ما را چاپ می کردند. از شما چه پنهان عکسمان که چاپ شد، در بلاد اسلامی گمان کردند که ما جداً مشغول تبليغات هستيم و کارمان بالا گرفت. برای تشويق ما از چهار گوشه دنيا مسلمين مثل ريگ برايمان اعانه و پول می فرستادند. بعد فکر خوبی برايم آمد. به رييس باغ گفتيم چهار صندوق لولهنگ و نعلين را که به جای وثيقه در مهمانخانه گذاشته بوديم تحويل بگيرد. او هم همين کار را کرد و آنها را دانه ای ١٢ مارک به مردم فروختيم. در هر صورت، چه درد سرتان بدهم. پولها که جمع شد، هر چه باشد آخوند وآخوندزاده بوديم، طمعمان غالب شد. گفتيم برويم پاريس هم نمايش بدهيم پول دربياوريم. اما توی دلمان به اين فرنگيهای احمق می خنديديم. کاری که شغل و کاسبی روزانه ما بود آنها را به خنده می انداخت. من به تاج گفتم خبر بدهيم هر چه سيّد گشته و آخوند شپشوو عرب موشخوار هست بياورند اينجا تا به نوايی برسند. او صلاح نديد گفت آن وقت دکان خودمان کساد می شود. باری، آمديم پاريس. يک خُرده اين در و اون در زديم. اعلانهايمان را به اين و آن نشان داديم. اما ديگر بختمان برگشت. هرچه در آنجا در آورده بوديم، اينجا خرج کرديم. وقتی نمی آورد، نمی آورد. بعد هم آمديم يک نفر را مسلمان بکنيم که کلّی جريمه شديم. حال هم اين حال و روزمان است!
– شما که خودتان اعتقاد به اسلام نداشتيد، پس چرا آنقدر سنگش را به سينه می زديد؟
– ای پدر! تو هم خيلی ساده ای. نمی دانستی که ما همه مان جنگ زرگری می کرديم و چهار نفری دست به يکی شديم تا موقوفات را بالا بکشيم، و کشيديم.
– آخر مذهب؟ آخر اسلام؟
– مذهبِ چی؟ مگر به جز چاپيدن و آدمکشی است؟ همه قوانين آن برای يک وجب جلوِ آدم و يک وجب عقبِ آدم وضع شده. يادت رفت قوت لايموت مرام اسلام را چطور شرح داده که: يا مسلمان بشويد و از روی کتاب «زبدة النجاسات» عمل کنيد و يا می کشيمتان و يا خراج بدهيد؟ اين تمام منطق اسلام است. يعنی شمشير بُرّنده و کاسه گدايی. اخلاق و فلسفه و بهشت و دوزخ آن را هم يادت هست که تاج چه می گفت؟ که در آن دنيا به مرد مسلمان فرشته ای می دهند که پايش در مشرق و سرش در مغرب است به اضافه هفتاد هزار شتر وقصری که هفتاد هزار اتاق دارد. من حاضرم اعمال شاقه بکنم و به من اين فرشته را ندهند که نمی توانم سر وتهش را جمع بکنم. آن قصر را هم اگر روزی يک اتاقش را جارو بزنم، تازه در آن دنيا جاروکش می شوم واگر بنا بشود به هفتاد هزار شتر رسيدگی بکنم، در دنيای ديگرشترچران خواهم شد. در صورتی که همه خانمهای خوشگل ودخترهای اروپايی در دوزخ هستند. و اگر ماهيت اشخاص عوض می شود، پس آنها ربطی به اين دنيا ندارند و مسئول کردار و رفتارسابق خودشان نخواهند بود.
– مگر اين همه فلاسفه و علمای اروپايی در مدح اسلام کتاب ننوشته اند؟ آنها را چه می گويی؟
– آن هم برای سياست استعماری است. اين کتابها دستوری است که برای داشتن ما شرقيها تأليف می کنند تا بهتر سوارمان بشوند. کدام زهر، کدام افيون بهتر از فلسفه قضا و قدر و قسمت جهودها ومسلمانان مردم را بی حس و بی ذوق و بد اخلاق می کند؟ يک نگاه به نقشه جغرافی بينداز: همه ملل اسلامی توسرخور، بدبخت، جاسوس، دست نشانده و مزدور هستند. ملل استعماری برای به دست آوردن دل آنها يا تفرقه انداختن بين هندو و مسلمان به نويسنده های طماع وزرپرست وجه نقد می دهند تا اين تُرّهات را بنويسند.
– آيا منکر تمدن اسلامی هم می شوی؟
– کدام تمدن؟ تمدن عرب را می خواهی کتاب شيخ تمساح «آثار الاسلام فی سواحل الانهار» را بخوان که همه اش از شير شتر و پشکل شتر و عبا و کباب و سوسمار نوشته است. باقی ديگرش را هم ملل مقهور از پستی خودشان ساخته و پرداخته و به دُمِ عربها بسته اند. چرا همين که ممالک متمدن عرب را راندند، دوباره رجوع به اصل کرد و با چپی اگالش دنبال سوسمار دويد؟
– پس اين همه جانماز آب کشيدن، اين همه عوام فريبی برای چه بود؟
– مگر ما نبايد نان بخوريم؟ اين کاسبی ماست. دکان ماست که مردم را خر بکنيم. مرحوم ابوی خدابيامرز، ازآن آخوندهای بی دين بود. هميشه به ترکی می گفت: «ای موسولمان قارداش، سنين اياقين هارا چاتدی که پخ چخارتمادی؟» يک روز يک شيشه گلابی را به دو روپيه به يک ضعيفه زوار فروخت و گفت: سر آن را محکم نگهدار تا همزادت در نرود. من گفتم: ای بابا، تو ديگر چرا؟ جواب داد: اين مردم جنّ دارند، اگر من جنّ آنها را نگيرم، يکی ديگر می گيرد. پس تا مردم خرند، ما هم سوارشان می شويم. همينقدر بايد خدا را شکربکنيم که همه مان زرنگ بوديم و توانستيم گليم خودمان را از آب دربياوريم، وگرنه تبليغ اسلام را کرده بوديم حالا هر کدام توی يک مريضخانه خوابيده بوديم و پشت گردنمان هم يک مشمع خردل چسبيده بود.
– راستی، حالا شما چکاره هستيد؟
– من ديدم پولها دارد به ته می کشد، آمدم با ضعيفه صاحب اين ميکده شريک شدم. اسم اينجا را هم عوض کردم.
شيشه در را نشان داد که رويش نوشته بود: «مِيسَر بار» (مشروب فروشی ميسر).
– ميسر يعنی چه؟
– اين را به يادگار همان آيه های تاج درست کردم که هميشه می گفت: «الخمر والميسر». خودش که قمارباز شد من هم می فروش.
– ميسر يعنی شراب؟
– خود تاج هم معنی اش را نمی دانست. آمد از من پرسيد. در هر صورت، هر کلمه از قرآن سيصد هزار معنی دارد. بگذاريد اين هم يکيش باشد.
بعد رويش را کرد به موزيک چيان و گفت: «يک تانگو خوب به افتخار رفيقمان بزنيد» و دستور داد يک گيلاس شراب بوژوله برايم آوردند که به سلامتی کاروانِ اسلام نوشيديم.
برای امتیاز دهی به این مطلب، لطفا وارد شوید: برای ورود کلیک کنید