خرافات ریشه عقلانیت و انسانیت را می‌خشکاند

سال‌هاست که آخوندهای مرتجع در ایران روی منبرها و رسانه‌های حکومتی به اشاعه‌ی خرافات مشغولند و هر مزخرفی را از لابلای کش تنبانشان درمی‌آورند و چون یک کاسه‌ی مسموم به خورد پامنبری‌های ناآگاه خودشان می‌دهند. این لاطائلات که در قوطی هیچ عطاری نیست چنان است که پشم و پیلی برای شنونده بدبخت باقی نمی‌گذارد و نه تنها با عقل و خرد و منطق هیچ میانه‌ای ندارد بلکه تنها نتیجه‌اش کاستن از شعور و درک ذهنی افراد است و باعث تنبلی ذهن و مغز انسان‌ها می‌شود که دلخواه حکومت مذهبی قرون اساطیری چیره بر ایران است. هر افسانه‌ و تمثیل و داستانی هرچند اغراق آمیز باشد حداقل برای خواننده حکم یک سرگرمی دارد و در مراتب بالاتر ممکن است به رشد اخلاقی و فکری و اجتماعی آدم‌ها کمک کند اما خرافاتی که ملایان با قدرتی که از صدقه‌ی انقلاب به دست آورده‌اند در جامعه می‌پراکنند حیرت انگیز و تاسف آور است. داستان‌های مزخرف منبری بیشتر حول و حوش کرامات دروغین امامان و امامزادگان و نوچه‌های آنان است. مثلا فلان امام شیر ماده را با یک اشاره وضع حمل می‌کند. یکی امامت علی را پیش پیغمبر زیر سوال می‌برد خدا سنگی بر سر او فرود می‌آورد و از ماتحتش خارج می‌کند. آخوندی اراجیف می‌بافد که صدای رعد و برق از ترق و تروق شلاق جبرییل به ابرهاست. یکی شان خیلی خنده‌دار بود می‌گفت امام در تاریکی شب از خانه بیرون می‌رفت صورتش عینهو لامپ هزار وات روشن بود و نیاز به چراغ نداشت. فرش حضرت سلیمان به ضخامت یک متر و نیم با چهارصد هزار دیگ چلو پلو و صندلی طلا و نقره مثل جمبوجت از این ور آسمان به اونور طی مسیر می‌کرد…

و هراران نمونه دیگر که همه شما بهتر از بنده واقف هستید.

آخر ما ایرانیان اینقدر چلمنگ و نفهم تشریف داریم که این لجن‌ها را به خوردمان بدهند؟

می‌گویند دو نفر چاخان وارد مجلسی شدند. اشخاصی که در آن مجلس حضور داشتند همه آدم‌های ساده‌ای بودند و هیچوقت فکر نمی‌کردند که ممکن است موجودی هم در دنیا باشد که حتی یک بار چاخان بگوید.

دروغگوها که این مطلب را به مجرد ورود به آن مجلس از قیافه‌ی حضار خوانده بودند تصمیم گرفتند برای شیرین‌کاری چاخان گویی کنند. و به دنبال این تصمیم اولی شروع به صحبت کرد: بابای من یه باغی داره که وسعت اون به حساب نمیاد. تابستون سال گذشته یه روز پدرم تصمیم گرفت بره چن ساعت زیر درختای این باغ بخوابه. همینکار رو هم کرد اما وقتی خوابید یه مرتبه یه مار بزرگ به طرفش اومد. پدرم صدای خش خش مارو تو عالم خواب شنید و یه دفه از جا پرید و با بیل باغبونباشی مار رو شل و پلش کرد. اما باید بدونین ماری که بابای من کشت یه مار عادی نبود یه ماری بود که طولش به هفت هزار متر می‌رسید.

چاخان دومی گفت: داداش مگه مار هم هفت هزار متر میشه؟ چاخان اولی برای اینکه قافیه رو نبازه گفت: منکه دقیقا حساب نکردم شاید پنج هزار متر بوده. دومی گفت پنج هزار متر هم نمیشه. و خلاصه انقده گفت و گفت و گفت تا چاخان باز اولی اقرار کرد که طول مار هفتاد سانتیمتر بوده

بلافاصله چاخان دومی شروع به صحبت کرد و گفت پدر من هفته پیش مهمون داشت صد و پنجاه تا دیگ بار کرده بود که هر کدوم از اون دیگها دوهزار تن بود توی هر دیگ هم پونزه هزار کوفته بود که وزن هرکدوم به پنج من میرسید! من ظهر که رفتم خونه دیدم گشنمه. تا چشمم به دیگها افتاد یهو به طرف اونها حمله کردم و تموم کوفته ها رو در عرض دو دقیقه خوردم تا گشنگیم رفع شد!…

چاخان اولی وقتی این حرفها را شنید سرشو برد بیخ گوش دومی و آهسته گفت:

داداش تو که میخواستی چاخان به این گندگی بکنی چرا مار من مادر مرده رو کوتاهش کردی؟ همون هفت هزار متر بود! کاری به تو نداشت.

به اشتراک بگذارید: