برگ هایی از کتاب پاسخ به تاریخ -۵

 پس از انقلاب ۱۹۰۵ در روسیه، نهضت سیاسی و مذهبی موسوم به انقلاب مشروطیت در ایران وقوع یافت گرچه از حمایت بریتانیا برخوردار بود ، اما جنبه ملی و مردمی‌داشت. انقلاب مشروطیت به اعطای قانون اساسی ۱۹۰۶ از جانب مظفرالدین شاه منتهی شد که خود اندکی پس از امضای آن درگذشت. قانون اساسی ۱۹۰۶ جز ایجاد مجلس قانونگزاری، که در عمل تحت تسلط بزرگ مالکان قرار گرفت، اصلاحات عمده سیاسی در بر نداشت.

 اندک اندک زندگی در محیط سیاسی و اجتماعی ایران به صورت یک کابوس وحشتناک درآمد. دولت مرکزی آن قدر ضعیف بود که حتی بر پایتخت تسلط کافی نداشت. از ارتش و ژاندارمری خبری نبود. چند تن سربازی که در اختیار دولت بودند حقوق نمی‌گرفتند و گه‌گاه  به جای مقرری به آن آنها پاره آجر داده می‌شد و به هر حال فرماندهان شان در شمال روسی بودند و در جنوب انگلیسی. تنها قانون حاکم بر کشور قانون قدرت بود و قدرت در اختیار بزرگ مالکان و سرکردگان ایلات و گردنکشان مناطق و راهزنان شهری بود. انگلیسی ها برای حفظ چاههای نفت با ایلات مناطق نفت‌خیز توافق کرده و آنان را تحت تسلط خود در آورده بودند.

 در آن زمان ایران یکی از فقیرترین کشورهای جهان بود. خزانه دولت چنان تهی بود که گاه حکومتها مجبور می‌شدند برای پذیرایی از یک شخصیت خارجی از صرافان و تجار بازار وام بگیرند! در میان مردم عادی آنها که با خارجیان دادوستد و ارتباط داشتند از رفاه و امنیت برخوردار بودند. خارجیان تمام خدمات عمومی‌را تحت نظر و اداره خود داشتند: نفت، شیلات، پست و تلگراف، بانکها، گمرکات … . صنعت و کشاورزی و تجارت در شرایط و وضعی قرون وسطائی قرار داشت.  شرایط بهداشتی ایرانیان دلخراش بود. امید به زندگی از سی  سال کمتر بود. میزان مرگ و میر کودکان بسیار بالا بود. کمبود غذا و شرایط نامطلوب بهداشت و درمان باعث شده بود که ایرانیان که از رشیدترین و تواناترین ملل جهان بودند، در بدترین وضع بسر برند. بیماریهای همه گیر در در سرتاسر کشور شیوع داشت و بومی‌شده بود. بیسوادی و نادانی به موازات فقر و بیماری در ایران شایع بود. تنها یک درصد مردم خواندن و نوشتن می‌دانستند و در سرتاسر ایران تنها یک مدرسه متوسطه وجود داشت.

از تمام امتیازات و مواهب تمدن غربی، که قسمتی از آنها در امپراتوری عثمانی و هندوستان هم وجود داشت، در ایران خبری نبود: نه خطوط راه آهن، نه جاده، نه برق، نه تلفن … همه اینها برای ایرانیان رویا و تجمل بود. همه این کمبود های مادی و معنوی با شیوع  فساد و دروغگویی و تباهی و اعتیاد و خرافات همراه بود.

 گرچه این انحطاط تا حدی از ضعف و نادانی ایرانیان مخصوصا مسئولان حکومتی و قدرتمندان محلی ناشی می‌شد، اما مسئول اصلی آنها سیاست های خارجی بودند. بسیاری از انگلیسها، که فتوحات نادر را فراموش نکرده بودند، از ایرانیان بیم داشتند و می‌کوشیدند یک منطقه بیطرف میان روسیه و هندوستان نگهدارند. ایرانیان همانند محکوم به مرگی که دیگر هیچ امیدی نداشته باشد، در انتظار ضربه آخر بودند که نمی‌دانستند از شمال خواهد آمد یا از جنوب.

در این هنگام بود که مردی برای نجات ایران قیام کرد: پدرم.

پدرم، رضا شاه کبیر

در سال ۱۹۰۷ هنگامی‌که قرارداد روس و انگلیس به امضا رسید،پدرم که در حدود سی سال داشت، فرمانده واحد کوچکی از تیپ قزاق ایران بود. مردی بود که سربازانش او را می‌پرستیدند و راهزنانی که در خدمت خان‌ها  و روسای ایلات بودند از وی سخت هراس داشتند. در پنجاه سال اخیر به کوشش عکاسان و فیلمسازان، نویسندگان و هنرمندان، چهره او برای ایرانیان بسیار آشنا شده است.

در آغاز جنگ اول جهانی وی را رضا ماکزیم می‌خواندند زیرا که فرمانده واحد مسلسل سنگین از نوع ماکسیم بود. تصویر معروفی از این دوره باقی ست که وی را در کنار یک قبضه مسلسل نشان می‌دهد. پدرم در سال ۱۹۱۵ با اندوه و غم بسیار میهنش را عرصه تاخت و تاز سپاهیان خارجی و برخورد میان آلمان ها و ترکان از یکسو و روسها و انگلیسی ها از سوی دیگر دید. پس از انعقاد قرارداد ورسای در سال ۱۹۱۹ ایران عملاً به صورت یک کشور تحت الحمایه بریتانیای کبیر درآمد.

در همین زمان در بعضی از ایالات شمالی آتش انقلاب و شورش زبانه میکشید و هر آن احتمال اعلام یک جمهوری وابسته به اتحاد جماهیر شوروی می‌رفت. در چنین دوره پر آشوبی بود که در ۲۶ اکتبر ۱۹۱۹ (۴ آبان ۱۲۹۸) چشم به جهان گشودم. پدرم که از یک لشکر کشی موفقیت آمیز در شمال کشور بازگشته بود، از اینکه خداوند به او پسر و وارثی اعطا کرده سخت خوشحال بود.

سردار سپه و سپس شاهنشاه

پدرم خاطرات این دوران را غالبا برایم تعریف می‌کرد. اوضاع ایران سخت آشفته و نومید کننده بود. دولت مرکزی عملا فاقد هر قدرتی بود. روسای ایلات و گردنکشان محلی بر قسمت های مختلف کشور حکومت می‌کردند. نه قانون بر مملکت حاکم بود، نه عدالت، نه نظم، نه ارتش وجود داشت و نه قوای تامینیه. اشرار مسلح خود دادگاه های مخصوص داشتند و به میل خود “عدالت” را جاری می‌کردند. در حالیکه رسما سازمان قضایی در اختیار روحانیون بود که اکثرا دستخوش فساد بودند، دادگاه های کنسولی به امور دعاوی خارجیان رسیدگی می‌کردند که از شمول قوانین داخلی، خارج بودند! حتی در شهر تهران امکان اینکه بعد از غروب آفتاب و در تاریکی از خانه خارج شد به علت فقدان مطلق امنیت وجود نداشت: کسی که به مناسبت نیاز مثلا به دنبال  پزشک از خانه خارج می‌شد با خطر مرگ مواجه بود.

وضع خطوط مواصلاتی چنان مغشوش و راهها نا امن بود که برای مسافرت از تهران به مشهد می‌بایست به روسیه رفت و از آن کشور عبور کرد. قبل از تولد من پدرم آنچنان از وضع مملکت پریشان خاطر و غمگین بود چند بار کوشید خود را در جنگ های داخلی به کشتن بدهد و در معرض آتش قرار دهد و هر بار بطور معجزه آسا نجات یافت و به خدمت ادامه داد. پس از انقلاب اکتبر، پدرم افسران روس را که غالبا مخالف بلشویکها بودند از تیپ قزاق اخراج کرد و فرماندهی آن را به عهده گرفت.

 در این هنگام وی دو هزار و پانصد تن سواره نظام با تجربه در اختیار داشت و از محل استقرار نیروهایش در قزوین، به قصد نجات کشور عزم تهران کرد  و احمد شاه را در سوم اسفند ۱۲۹۹ وادار به تغییر حکومت نمود. از قول ژنرال انگلیسی آیرن ساید نقل کرده اند که “رضا خان تنها مردی است که می‌تواند ایران را نجات دهد.” یکی از یاران پدرم در این قیام سید ضیاءالدین طباطبایی روزنامه نویس جوان بود که به هواداری از انگلیسها شهرت داشت. احمد شاه سید ضیاء‌الدین را مامور تشکیل دولت کرد ولی وی پس از یکصد روز حکومت به درخواست پدرم که مایل بود آزادی عمل بیشتری داشته باشد ایران را ترک کرد (پاورقی – سید ضیاء الدین طباطبائی پس از جنگ دوم جهانی و خروج پدرم از میهن، به ایران بازگشت و یک حزب سیاسی تشکیل داد که با من چندان موافق نبود ولی در اواخر عمر از دوستان و نزدیکان من بود).

 در دولت های بعدی  پدرم وزیر جنگ بود و سپس به فرماندهی کل قوا با لقب سردار سپه منصوب شد و احمد شاه عازم اروپا گردید.   پدرم در این هنگام سودای پادشاهی در سر نداشت و از احمد شاه مصرا خواست که به ایران بازگردد و در مراجعت وی تا بندر بوشهر به استقبالش شتافت. اما احمد شاه دیگر بار به علت بیماری (که چندی بعد موجب مرگش شد) عزم سفر به اروپا کرد. رضاخان در یافت که زمان تغییر نظام حکومتی در ایران فرا رسیده است.  رضا خان نسبت به مصطفی کمال تحسین و ستایش بسیار ابراز می‌داشت. ناگفته نماند که این احترام متقابل بود  تا آنجا که بهنگام مسافرت پدرم به ترکیه، آتاتورک دستور داد پرچمدار گارد احترام در مقابل وی زانو بزند.

شاید به سبب همین احترام و ستایش نسبت به آتاتورک بود که اندیشه استقرار جمهوری در ایران مطرح گردید. اما روحانیون تراز اول شیعه و اغلب وزیران و مشاوران سیاسی پدرم با فکر ایجاد جمهوری در ایران مخالفت ورزیده و اظهار داشتند که نظام شاهنشاهی در ایران عامل اصلی وحدت ملی و همبستگی اقوام مختلفی است که به ادیان مختلف متدین بوده، به زبان های مختلف سخن می‌گویند و تنها شاهنشاه است که می‌توانند اتحاد آن را تحقق بخشد.

 در چنین شرایطی بود که در سی و یکم اکتبر ۱۹۲۵ (۹ آبان ۱۳۰۴) مجلس شورای ملی قاجاریه را از سلطنت خلع کرد و سپس مجلس موسسان باتفاق نمایندگان بجز چهار تن ، رضا خان سردار سپه را به پادشاهی برگزید که از آن پس شاهنشاه ایران رضا شاه پهلوی خوانده شد. آیین تاج گذاری در روز ۴ اردیبهشت ۱۳۰۵ (۲۵ آوریل ۱۹۲۶ ) در کاخ گلستان تهران انجام پذیرفت و همان روز بود که من که هنوز ۷ سال نداشتم رسما به ولایتعهدی منصوب و برگزیده شدم.

پدرم قلبا و عمیقا فرزندانش را دوست می‌داشت. یازده فرزندش نیز نسبت به وی علاقه و محبتی آمیخته به ستایش و احترام داشتند. من خیلی زود دریافتم که در پس خشونت ظاهری پدرم خلق و منش وی آمیخته با محبت و رافت بسیار است. حتی مخالفان و دشمنان پدرم سریعا دریافتند که وی از آن مردان سرنوشت ساز است که گاه در صحنه تاریخ ایران ظاهر می‌شود تا میهن را از سقوط نجات دهد. قدرت اخلاقی و علو معنوی پدرم بود که به وی امکان و اجازه داد بر آن همه مشکلات فائق شود و سرانجام همین غرور و علو طبع بود که مانع شد در هنگام اشغال ایران در کشورش بماند و به تحمل حضور خارجیان در میهنش تن در دهد.

رضا شاه در شیوه کشورداری شباهتی به پادشاهان خاور زمین نداشت و  همه کارها را با روحیه نظامی‌ انجام می‌داد. از تجمل بیزار بود تا آنجا که در یک اتاق ساده بر تشکی می‌خوابید که روی زمین می‌انداختند. او ساعت پنج صبح کار خود را آغاز می‌کرد  فقط روزی دوبار، آنهم بسادگی، غذا می‌خورد و تمام روز را به فعالیت مشغول بود.

 

به اشتراک بگذارید: