آقای میر حسین لطفا خفه!

نسل جوان ما نمیداند ما چه مسیر سنگلاخ و پر فراز و نشیبی را طی کردیم تا به اینجا رسیدیم.

دختران و پسرانی که بعد از حمله دوم اسلام به ایران یعنی پس از 57  به بعد بدنیا آمده اند روزهای غم انگیز و تاریک سالهای اولیه انقلاب را ندیده اند.

روزگار طلایی حضرت امام و نخست وزیر مکتبی اش میر حسین موسوی یکی از بدترین دوران تاریخ ایران زمین است. حیف و افسوس و صد افسوس که آن روزها امکانات ارتباطی مثل امروز در دست مردم نبود.

برخلاف شرایط امروزی، در آن روزگار کشته شدن جوانان درر سایه ای از سکوت، سانسور و خودسانسوری صورت میگرفت.  بهترین جوانان این سرزمین مثل برگ خزان به زمین می افتادند و خون پاکشان در بی خبری دنیا به زمین میریخت.

در مسیر برگشت از دبیرستان تا خانه، دختری  زیبا همیشه توجهم را جلب میکرد. دختری بود چادری با چشمانی درشت و زیبا. او را وقتی از دبیرستان بیرون می آمد در میان انبوه دختران چادری تشخیص میدادم. هرگز با او همکلام نشدم. آخه آنروزها فضا خیلی سنگین بود و جامعه تحمل چنین چیزهای ابتدایی را هم نداشت.

مدتی گذشت و از آن دختر زیبا خبری نبود. بعدها از طریق یکی از همکلاسهایش که از بستگان نزدیک بود موضوع را از روی کنجکاوی پرسیدم گفت مگر خبر نداری؟ اسمش مرضیه بود. یکی از بچه ها به مدیر گزارش داده بود که برادر مرضیه هوادار مجاهدین است!

مدیر دبیرستان هم او را  به دفتر احضار می کند و کیفش را از او می گیرد و محتویاتش را روی میز خالی می کند. ظاهرا یک نسخه از نشریه مجاهد توی کیفش بوده.

می گفت از آن روز به بعد ما دیگر مرضیه را ندیدیم. مرضیه را برده بودند. بالاخره بعد از چند روز عده ای از دوستان و همکلاسی ها جمع شدند و به خانه مرضیه رفتند تا ببینند موضوع چیه. نزدیک کوچه که میرسند می بینند یک پرچم سیاه بالای درب منزل نصب کرده اند که نوشته: یا زهرا.

زنگ میزنند. مادر قد خمیده درب را باز می کند و تا چشمش به دوستان دخترش می افتد از فرط ناراحتی مرگ دخترش  و یادآوری قد و قامت رعنای دختر عزیزش همانجا سکته می کند و جان میدهد.

متاسفانه اینگونه اتفاقات در ان دوران بسیار زیاد بود و هرگز اطلاع رسانی نشد چون نه امکاناتش بود و نه جامعه ظرفیت و پذیرش آنرا داشت. بخاطر همین بود که وقتی خانواده ای عزیزش را از دست میداد سعی میکرد غم جانگداز عزیزش را در گلو خفه کند. در گورستان ها بر روی سنگ قبر جوانانی که اعدام شده بودند فقط یک اسم خشک و خالی حک شده بود. کسی جرات نداشت بایستد و فاتحه ای بخواند. همه زیر چشمی آنرا نگاه میکردند و میگفتند بچه های اینها ضد انقلاب بودند اعدام شده اند.

آقای میرحسین موسوی نخست وزیر آن دوران بود. کسی بود که در جلسات سران قوا شرکت میکرد و سیاستهای سرکوبگرانه رژیم را تنظیم و همراهی میکرد.

آقای میرحسین! حافظه ما هنوز کار می کند و جنایات هولناک دوران شما را فراموش نکرده ایم.  بسیاری از مادران داغدار در دوران نخست وزیری شما دق مرگ شدند. بسیاری از آنها حتی جنازه عزیزانشان را تحویل نگرفتند و تا اخرین ثانیه های مرگ چشم شان به درب بود و انتظار آمدن عزیزانشان را داشتند. بسیاری از پدران و مادران داغدیده بارها از دور شخصی را میدیدند که شبیه جگر گوشه شان بود. با عجله می دویدند و از نزدیک به صورت آن جوان نگاه میکردند و وقتی متوجه باطل بودن تصورات خود می شدند آهی جانگداز از عمق وجودشان می کشیدند.

آقای میرحسین! بیش از این نمک به روی زحم این ملت نپاشید. خفه شوید. دوران شما و انقلاب خونین و مخرب شما به سر رسیده است. نسلی که امروز در خیابانهاست از همه شما و حتی مکتب ارتجاعی شما نیز عبور کرده اند. شما و یاران جنایتکار شما با کارنامه ای خونین به تاریخ پیوسته اید و ایران وارد فاز جدیدی شده است که نتیجه اش آزادی و سربلندی است.

 

به اشتراک بگذارید:
0 0 رای
ارزیابی این پست
7 نظر
قدیمی ترین
تازه ترین پر رای ترین
بازخوردهای درون متنی
همه نظرها