آشوب یادها – علی اکبر سعیدی سیرجانی
هیاهوی مستان خواب از سرم میپراند. به مجله تایم میپردازم. مقالهای دارد در مورد لختیهای اروپا و تاکیدی بر اینکه آلمانها بیش از سایر اروپاییان از این سبک استقبال میکنند و سواحل و جزایر مختلف از دختران و پسران آلمانی لبریز است که چون اجداد بزرگوارشان لخت و عور میگردند و نهفتنیهای بدن خود را کریمانه و سخاوتمندانه در معرض دید همگان قرار میدهند.
هیاهوی مستان و سرو صدای جوانان از خواندن منصرفم میکند. سری از پنجره بیرون میکشم و نگاهی به بیرون میاندازم. حق با نویسنده مجله است … با مفهوم کلمه سپوختن به رأی العین آشنا شدم.
یاد جوانیها در حافظهام جان گرفت. به تعداد بوسه هایی که این جوانان از هم ستانده اند، من و همسالانم پای منبر آقا سید مصطفی با کف دست ورم کرده بر سر و صورت خود کوفتیم. دو برابر شبهایی که اینان گرد هم آمده اند ما در مجالس روزه خوانی چرت زدیم و با صدای شیون ناهنجار و دروغین عمه قزیها از خواب پریدیم. معادل بشکهها و بطریهای آبجویی که اینان به حکم افراط جوانی تهی کرده اند، نبات تف آلود آقا سید مرتضی و شربت خاک تربت به حلق ما ریخته شد. صد برابر لذاتی که این جوانان از هم آغوشیهای گرم و خاطره انگیز برده اند، ما نیم شبان از تجسم قیافه شمر خنجر به دست و حرمله ناوک انداز و ابن ملجم از خواب جستیم.
اینان در شگفتند که چرا من به جمعشان نمیپیوندم و با آنان هم آوازی نمیکنم غافل از اینکه آدم حسابی هرگز نمیخندد، آن هم با صدای بلند! دهانی که به خنده قاه قاه باز میشد باید به ضرب مشت بزرگ ترها پر از خون میشد. خنده دل را میمیراند اما گریه بر هر درد بی درمان دوا بود! اینان نمیدانند که من در آب و هوایی زیسته ام که با شادی و نشاط ناسازگاری دارد … .
برای امتیاز دهی به این مطلب، لطفا وارد شوید: برای ورود کلیک کنید